Health <- بازگشت

آذر هزار و چهارصد و یک/ نیکی نیا میمندی

* شنبه پنج آذر
مامان این اواخر هر روز دم در مدرسه یاد آوری میکند که اگر کسی شعار داد من فوری جل و پلاسم را بزنم پشت کولم و بیایم خانه، میگویم باشه و نمیدانم کداممان آن یکی را مسخره کرده ایم. هم او میداند من این کار را نخواهم کرد، هم من. استدلالش این است: خطرناکه ... و من هم قبول دارم.

چیزی که او نمیداند این است که وقتی صد ها نفر بغل گوشت شعار میدهند، مشت های کوچک مصمم شان را در هوا تکان میدهند و مقنعه ها را دور سر میچرخانند. چیز هایی مثل (خطر) فقط در حد کلمه میمانند. پوچ و توخالی در هوا شنا می‌کنند و بین جمعیت می‌ترکند.

زنگ آخر دبیر هنر گفت میرود برای خودش چای بریزد. ما هم وقتی دیدیم ده دقیقه گذشت و خبری نشد، شوخی شوخی همانطور که روی کاغذ گل و بلبل های آبرنگی میکشیدیم شروع کردیم به شعار دادن. که اما این شعار ها هم هرکدام خودشان قصه ای دارند و به چند دسته تقسیم میشوند: یکی آنها که وقتی میشنوی یکدفعه میبینی باسنت دارد چپ و راست میرود و شاید حتی اگر قبل از اینکه تیر به سر و دست و پا و چشم و گوشت بخورد کمی فرصت داشتی. قری هم دادی و بشکن هم زدی.
- سید علی بی ریشه ... خیزش تموم نمیشه.
- همونی که چلاقه ... قاتل شاهچراغه.

بعضی هارا هم که دیگر وضعشان خرابتر بود نمیشد بلند توی کلاس گفت آنها را نوشتیم روی در و دیوار و سقف و آن یکی که حکم کلمه ی رمز داشت، کسی که خطش بهتر از همه بود به جای (به نام خدا)ی روی تابلو نوشت:

- زن زندگی آزادی، اما چیزی که انتظار نداشتیم این بود که بچه های دیگر هم صدایمان را شنیده باشند. هنوز صدای زنگ خانه قطع نشده بود که صدای شعار پیچید توی راهرو و قبل از اینکه آبرنگ مان را جمع کنیم در کلاس محکم به دیوار خورد ... دختر های دیگر بدون مقنعه، پاهایشان را با غیظ به زمین میکوبیدند و منتظر ما بودند. فوری کیف ها را زدیم پشت کولمان و آمدیم بیرون. صد ها مشت کوچک در هوا بالا و پایین میرفت و زمین زیر پایمان میلرزید با بیشترین ظرفیت گلویم عربده میزدم و خون با فشار به رگ هایم میریخت. چشمم به چند تا از دبیر ها افتاد که دوان دوان از کلاس بیرون آمدند و با سر پایین خود را از معرکه نجات دادند. جمعیت یواش یواش از پله ها پایین می آمد و وقتی صداهایی بلند تر از مال خودمان شنیدیم فهمیدیم بچه های طبقه پایین هم آماده اند. وسط راه پله ماژیک غیر وایت بردم را از جیبم در آوردم و درحالی که مواظب بودم پرت نشوم پایین خرچنگ قورباغه روی نرده نوشتم: موی تو صلاح توست که منظورم سلاح بود و مجبور شدم فردا زنگ دینی بروم درستش کنم.

تا دم در مدرسه نزدیک پانصد ششصد نفر بودیم. پدر و مادر ها با لبخند پرمعنی دم در منتظرمان بودند و از آنجا دیگر تعدادمان کم و کمتر شد. من و افرا و صد و خرده ای نفر دیگر تا آخر خیابان رفتیم و ماشین ها با بوق و شعار همراهی کردند. اینکه نفهمیدم چطور و از کجا بهمان خبر رسید که پلیس دارد می آید و همه مثل فشنگ راه رفته را برگشتیم.

* یکشنبه شش آذر
امروز دبیر علوم عجیب ترین سوال ممکن را پرسید: خانم ها چرا با ماژیکی روی تابلو مینویسید که پاک نشه ؟
این اولین و آخرین چیزی بود که از درس آنروز فهمیدم. ده دقیقه بعد از اینکه گفت این مبحث خیلی مهمه، همه ی حواستون رو بدید به تابلو.
تقه ای به در خورد:

- خانم زهرایی این کلاسه؟

زهرایی بلند شد.

... - سرویس اومده دنبالش.

همه تعجب کردیم. دبیر پرسید: چرا مگه امروز زنگ چهارم ندارید؟

- نه مثل اینکه کنسل شده

زهرایی وا رفت. امروز قرار بود با مدرسه های چپی و راستی به قول خودمان (بریزیم بیرون) و زهرا از انباری خانه شان با خودش دو اسپری رنگ آورده بود. سفید و سیاه که دیدم قبل از رفتن با نگاه معنی داری به کنار دستی اش گذاشتشان زیر میز.

- تق تق تق

- سلام خانم. مادر نرگس دم دره

- پدر کرم زاده دم در منتظرشه

- سرویس انصاری اومده.

آخرین نفری که آمد را میشناختم. چند بار با هم حرف زده بودیم، با حرکت لب ازش پرسیدم: شلوغ شده؟

چشم هایش را بست که یعنی: آره عجیب نبود. همه مان صدای جیغ و داد مبهمی که از بیرون می آمد را میشنیدیم. مثل صدای استادیوم فوتبال از تلویزیون.

نفر بعدی ناظم بود. صورتش سرخ بود و عینک مستطیلی به ابهتش می افزود.

- همه بیرون یالا، سریع چیزاتو جمع کن ببینم ... سلام خانم خوب هستین؟ نه والا زنگ آخرشون کنسل شده ... مگه با تو نیستم میگم سریعتر؟

وقتی آمدیم بیرون فهمیدیم همه ی کلاس ها را تک به تک خالی کرده بودند و ما آخری هستیم.


* دوشنبه هفت آذر

در شیشه ای عکاسی را باز میکنیم. مامان تعریف کرده که این اولین عکاسی بوشهر است و این (اولین) توی گوشم زنگ قشنگی دارد. همیشه (اولین) ها کلی قصه و ماجرا دارند. اولین عکاس کی بود؟ مردم درموردش چه میگفتند؟ اولین عکس از کی گرفته شد؟ دلم میخواهد همه ی اینها را بدانم ولی وقت نیست. ناظم امروز با توپ پر آمده بود توی کلاس: دو هفته ست قراره برای پرونده ات عکس پرسنلی بیاری پس چی شد؟

مردی عینکی پشت پیشخوان نشسته. بیشتر موهایش به سفیدی میزد و نگاهش دور و خسته، روی صفحه ی کامپیوتر بود. تند تند حرف میزد و تند تند کار میکرد. انگشت هایش روی صفحه کبورد سالسا میرقصیدند. اینطور آدمها را دوست ندارم. این همه عجله برای رسیدن به کجاست؟ نمیفهمم.

از همان آقا نوبت گرفتیم و نشستیم روی صندلی های وسط مغازه. دختر بامزه ای با چشم های سبز و موهای خرمایی از توی قاب عکس نگاهم میکرد. نشسته بود روی صندلی جلوی پیانو و لباس پف دارش نفسم را بند می آورد. کنارش پسربچه ای معذب کنار گیتار ایستاده و قاب کناریش دو دختر دست هم را محکم گرفته و میخندیدند. داشتم به عکس های پنجمی و ششمی نگاه میکردم که گفتند نوبت ماست.

وارد اتاقک کوچک عکاسی که شدیم یادم آمد مقنعه نیاورده ام و مامان شروع کرد غر زدن: خرس پیری شدی و هنوز کارهات مثل بچه هاست( یک مقنعه ی چروک و رنگ رفته روی چوب لباسی دید و رفت سمتش) دیگه باید یاد بگیری کار هاتو خودت انجام بدی نمیشه که (مقنعه را چپاند روی سرم) من همیشه همه جا دنبالت بیام.

هر کاری میکرد مقنعه صاف نمیشد. دوباره از اول سرم کرد، بدتر شد. مقنعه ی سیاه آنقدر رنگش رفته بود که به سورمه ای میزد و تا روی شکمم می آمد.

همان آقای عجول وارد شد. ما را که دید خنده خنده گفت: میبینم که هنوز نمیتونی مقنعه سرت کنی ... مامانش هم که نمیتونه!

مامان فوری تایید کرد.

- عجب! ایشالا دیگه نمیخواد یاد بگیری ... آباریکلا سرتو صاف بگیر

- آره آقا دعا کن.

- دعا کنم چی؟ بارون بباره؟

- آره آره دیگه چیزی نمونده.

- نه خواهر من ... اینطوریام نیست ... این میخی که اینا کوفتن، حالا حالا ها در نمیاد فقط هر سری یه مشت جوون بدیخت ...

- نه آقا بعضی چیزا بزرگ به نظر میاد، توش خالیه.

آقای عجول خیلی ناامید بود.

تند تند مقنعه را سرم کرد ولی هرکاری میکرد گوشواره های صورتی ام را نمیتوانست قایم کند.

رفت پشت دوربین:

- صاف بشین ...

- سرتو بیار بالا ... بالاتر.

دوباره آمد مقنعه را چپ و راست کرد.

- سعی کن نخندی

- نخند

- آفرین همینجوری

دو تا صدای چیلیک بلند شد و عکاس قبل از بستن در گفت: ایشالا دانشگات، البته تا اون موقع ... هر چی دلت خواست بپوشی.


*سه شنبه هشت آذر

زنگ تفریح اول خانم مداد رنگی آمد توی راهرو. فامیلش دور و دراز بود و اکثراً وقتی میگفتی کسی نمیشناخت ولی تا میگفتی (خانم مداد رنگی) همه سریع منظورت را میگرفتند. چون رنگ مانتو هایش طوری دلت را میزد که نمیتوانستی زیاد نگاهش کنی: قرمز، صورتی جیغ، بادمجونی، خردلی ... ولی چیزی که آنروز بیشتر از مانتوی زردش چشم ما را گرفت، دستگاه مسخره ای توی دست راستش بود. چیزی شبیه به یک گنج یاب کوچک که دسته ی کوتاهی داشت و سرش یک دایره ی توخالی بود.

یکدفعه خرِ و پاچه ی بچه ها را توی راهرو میگرفت و آن را از سر تا پای دانش آموز رد میکرد.

با کمی پرس و جو فهمیدیم اسم بامزه ای برایش گذاشته اند: گوشی یاب.

ولی چیزی که اصلا بامزه نبود این بود که نصف بیشتر بچه ها از جمله خود من، که بچه ی تمیز و مرتب و درس خوانی بودم، مبصر بودم و بدتر از همه مادرم معلم بود. گوشی آوره بودیم و اگر قرار بود که کیف هایمان را بگردند کارمان زار میشد.

در عرض دو دقیقه همه متوجه وخامت اوضاع شده بودیم. چند نفری توی یک کلاس جمع شدیم و عقل هایمان را گذاشتیم روی هم:

پنجره ی همان کلاس به حیاط خانه ی بابای مدرسه باز میشد. سرمان را کردیم بیرون و (زری خانم) زن بابای مدرسه را صدا زدیم. بیچاره با همان دستکش های ظرفشویی و دامن گلدارش آمد بیرون. ما را که دید عصبانی شد و گفت: چیکار دارین؟

- خانم تورو خدا اینو از ما بگیر

- یه زنگ فقط ... زنگ بعد میایم می‌بریمش

- براتون هم عیدی میاریم.

- دیگه کلاس هامون رو تمیز میکنیم.

زری خانم نگاه مشکوکی به کوله ی سیاه توی دستمان کرد: مگه توش چی دارین؟

- گوشی

دستش را گذاشت روی دلمش و قاه قاه خندید. نمیدانم شاید انتظار داشت بگوییم مواد یا چاقو ولی به هر حال قبول کرد.

*چهارشنبه نه آذر
امروز صبح ساعتم که زنگ خورد بیدار بودم. وقتی خاموشش کردم تازه فهمیدم چقدر سرم درد میکند و همانجا نشستم گریه کردم. ارزشش را داشت که دیر تر برسم چون خیلی وقت بود این کار را نکرده بودم و کیف داد.

توی مدرسه اتفاق خیلی خاصی نیفتاد جز رد و بدل کردن اخبار اعدامی ها و با بچه ها و اینکه برای اولین بار فهمیدم شعار نویسی هر جایی ممکن است: سقف، نرده، تیر چراغ برق، درخت، صندلی، میز، تابلو و ... روی سیفون!

زنگ آخر که رفتم دستشویی صدای پچ پچ ریزی شنیدم. یک نفر میگفت: مگه نمیگم با دست چپ بنویس خطتت رو نشناسن!

- بابا چه فرقی داره ...

- فرق داره وقتی من بهت میگم!

دختری از توی یکی از دستشویی ها سرک کشید و تا من را دید چشم هایش چهار تا شد از ترس ...

فوری گفتم: راحت باشین من خودی ام.

اما عصر که با مامان توی شهر میچرخیدیم و سوار ماشین شال سرمان نبود. دیدم یک موتوری با لبخند لزجی که از روی لبش پاک نمیشد مدام میچرخد و نگاهمان میکند. نبضم تند شد. فوری گفتم: مامان نرو جلوشون ... خودش هم فهمیده بود.

تشخیص شان آسان بود. کیف یک ور، شلوار و بلوز آستین بلند تا زیر گلو. گردنی که مثل پاندول ساعت به چپ و راست میچرخد و بلا استثنا ته ریش. دو نفر بودند و سرعتشان را کم کرده بودند تا برویم جلویشان. مامان یکهو فرمان را کج کرد و پیچید توی کوچه ای که اسمش را نمیدانستم، بعد یک کوچه ی دیگر و کوچه ی بعدی ...گم شان کردیم یا آنها ما را گم کردند مهم نیست. ولی از آن به بعد هر وقت موتور با سرعت کم از کنارمان رد میشود یا صدای گازش از جای نزدیکی می آید قلبم تند میزند. فوری برمیگردم ببینم ته ریش و کیف یک ور دارد یا نه.

تشخیص شان آسان بود. کیف یک ور، شلوار و بلوز آستین بلند تا زیر گلو. گردنی که مثل پاندول ساعت به چپ و راست میچرخد و بلا استثنا ته ریش. دو نفر بودند و سرعتشان را کم کرده بودند تا برویم جلویشان. مامان یکهو فرمان را کج کرد و پیچید توی کوچه ای که اسمش را نمیدانستم، بعد یک کوچه ی دیگر و کوچه ی بعدی ...گم شان کردیم یا آنها ما را گم کردند مهم نیست. ولی از آن به بعد هر وقت موتور با سرعت کم از کنارمان رد میشود یا صدای گازش از جای نزدیکی می آید قلبم تند میزند. فوری برمیگردم ببینم ته ریش و کیف یک ور دارد یا نه.


* پنجشنبه ده آذر

بالاخره خلاصی از مدرسه، امسال قدر این تعطیلات آخر هفته را بیشتر میدانم و کل هفته منتظرشان هستم.

سر صبحانه که بودم اخبار گفت یک نفر به اسم جواد روحی همچنان در زندان تحت شکنجه است. عکسش آمد روی صفحه، مرد جوان چهار شانه ای با لبخند کمرنگ که در مغازه اش زغال میفروخته.

... - تحت شکنجه های شدید سپاه پاسداران قرار دارد و به سه بار اعدام محکوم شده.

داشتم فکر میکردم چطور میشود یکنفر را سه بار کشت و زنده کرد که بابا به دادم رسید: یعنی اگر یک بار تبرِئه شود سه بار دیگر را دارد.

- طبق گزارشاات رسیده به دست ما جواد روحی تحت شکنجه هایی مثل شوک الکتریکی، شلاق و ... صبحانه را نصفه رها کردم و رفتم توی اتاق. دوباره احساس خستگی میکردم و دو طرف پیشانی ام درد میکرد. عصرش افرا آمد خانه مان. دفتر و کتاب عربی همراهش بود با یک کیسه ی پر از...

- اینهمه دست کلید برای چته؟

یکی شان را در آورد و گذاشت کف دستم. پلاستیک شفاف داشتند و مستطیلی بودند. گفت: بازش کن توی همه شان یک تکه کاغذ بود. در نوشت افزار به نظرش آمده بود که میشود توی شان شعار نوشت و داد به بچه ها ... البته فقط آنهایی که مقنعه ندارند.

در کل به سختی میشد فهمید افرا به چه چیزی واقعا اهمیت میدهد موهای کوتاه فرفریش به قیافه ی کشیده و بی اعتنایش شکل بامزه ای میداد. و معمولا معلم ها جواب سوالاتش را نمیدادند یا یک وقت جدا برایش میگذاشتند چون بچه های دیگر را گیج میکرد. برنامه هایش هم معمولا پا در هوا و مسخره بود ولی بعضی وقت ها چیز هایی میگفت که دهن همه باز میماند، بعد از اینکه به خاطر نبوغ قابل توجهش بهش تبریک گفتم پرسیدم چطور پدرش را راضی کرده تا برایش یک کیسه دسته کلید بخرد؟

- بهش گفتم بابا برام این هارو میخری توشون شعار بنویسم بدم به بچه ها؟ گفت باشه.

کمی طول کشید تا باور کنم ولی او معمولاً دروغ نمی‌گوید.

فوری دست به کار شدیم. آنقدر تند کار کردیم که چهل و پنج دقیقه بعد نزدیک به سی دسته کلید رنگی با شعار های مختلف جلوی پایمان بود. بین خودمان تقسیم  کردیم و من همان موقع گذاشتمشان توی کیفم، برای شنبه.

بقیه روز به حرف زدن درباره ی اخبار گذشت و اینکه چطور در کشور های دیگر با ساز و تنبک و قرو کمر اعتراض می‌کنند و آنوقت اینجا تک تیر انداز پشت درخت کمین میکند تا به سر و دست و پای معترض شلیک کند.


* جمعه یازده آذر

ظهر دایی از کانادا بهمان زنگ زد شوخی شوخی گفت: هنوز حکومتو عوض نکردین ما برگردیم؟

گفتیم نه ولی دیگه چیزی نمونده.

بعدش با من حرف زد. وقتی از مدرسه پرسید گفتم هر روز یک هفت تیر به کمرم میبندم. یک چاقو هم توی جورابم قایم میکنم و بعد میروم. خندیده و گفت: دیگه آخراشونه.

نمیدانم چه سحری توی این جمله است که وقتی میشنوم تنم مور مور میشود. خوشی توی معده و رگ هایم پیچ میخورد و میخندم.

دایی با اطمینان میگوید: شنبه هفته ی دیگه هم نه، شنبه ی بعد ترش دیگه (حتما) عوض میشه و من میام ایران.

و ما هم خوشحال و خندان تایید کردیم ... احمق بودیم؟ نه! خوشحال بودیم، خوشحال و خسته و امیدوار از خواب بیدار می شدیم و از همدیگر، از صفحه ی تلوزیون و از در و دیوار میپرسیدیم چی شد؟ بالاخره تمام شد یا نه؟ و در انتظار آن خبر طلایی به دهان گوینده ی خبر زل میزدیم و انتظار میکشیدیم. همانطور که هنوز هر روز انتظار میکشیم. باور داشتم که این هم قسمتی از آن خط دور و دراز توی کتاب تاریخ مان است که از دو سه هزار سال پیش شروع شده و دارد به انتهایش میرسد. اما  چیزی که نمیدانستم این بود که این ته خط چقدر میتواند طولانی باشد ...

عصر همان روز رفتیم چرخی در شهر بزنیم. میدان ها شلوغ، خیابان ها پر از آدم از هر طرف گروهی پسر یا دختر دبیرستانی سوار موتور رد میشدند. دهن و دماغشان را با ماسک پوشانده بودند و منتظر کوچکترین جرقه ی شروع، با هم حرف میزدند. میخندیدند، نفس میکشیدند. توی پیاده رو موتوری جلوی دو دختر ترمز کرد. پسری که پشت نشسته بود مشت بسته اش را رو به یکی از آنها گرفت. بقیه ی ماجرا را ندیدم ولی از حفظ بودم. باید به مشت او میزدی و تکه ای کاغذ با شعار زن زندگی آزادی یا آبنباب برمیداشتی. همانطور که ما قرار بود دسته کلید ها را به بچه های مدرسه بدهیم.

از آنطرف تو کنج دیوار ها و زیر سایه ی درخت ها یا کنار تیر های چراغ برق، پر از لباس شخصی ها و مامور ها بود. کنار همه ی خیابان ها یک ون بزرگ سفید با شیشه های سیاه ایستاده بود که ریه هایم را از هوا خالی میکرد و توی یکی از میدان ها دو سه تا تانک سیاه، منتظر همان جرقه، ایستاده بودند. یکجا پیاده شدیم میوه بخریم. مامان به میوه فروش گفت: دارم برای اعتصاب می خرم. بیست و هشت و بیست و نه و سی آذر اعتصاب بود. معمولا از یکی دو هفته قبل اعلام میشد و ما هم از قبل میوه و غذا هایمان را میخریدیم و بعدش توی همان دو سه روز میرفتیم توی شهر میچرخیدیم، کافه ها و مغازه هایی که باز بودند را به خاطر می سپردیم تا دیگر پا تویشان نگذاریم! میوه فروش ذوق کرد، گفت: آره آره کار خوبی میکنی ولی خانم ... اینها دیگه کارشون تمومه ... من منبع موثق دارم!

شانزده ساله/ بوشهر