Health <- بازگشت

پتوی یشمی!/شهلا شکوفی


۱

مادر جلوی پنجره اتاقش ایستاده است و به بیرون نگاه می کند. خانه اش از سطح خیابان کمی پایین تر است.  همه جا تاریک است و تنها نور تیر چراغ برق خیابان را کمی روشن کرده، با گوشه آستین اش آب بینی و اشکش را پاک میکند، گیج و ‌منگ  است و دائم زیز لب تکرار می کند:

- کجایی پسرم، کجایی پسر عزیزم؟ 

گریه مادر قطع نمی شود، احساس کردکه قلبش دارد از جا کنده میشود، آب دهانش که تلخ بود را به زحمت  قورت می دهد، فکر کرد همسایه ها اگر صدایش را بشنوند با خودشان‌ چه میگویند، حتما از خودشان میپرسند:  چرا این وقت شب این زن گریه می کند.

با چهره پر از رنج و‌درد روی تخت چوبی گوشه اتاقش میرود و صورتش را در بالشش فرو می برد. تمام تنش، پاها و صورتش سوزن سوزن میشد. باید آرام شود وگرنه امشب، همین امشب از غصه و غم‌ می میرد و چه مرگ  دردناکی و دوباره با ناله خفیفی او را صدا میزند: - اخه پسر عزیزم کجایی تو؟

۲
مادر بدون اینکه راه‌ را از کسی بپرسد چشمه مقدس را پیدا کرد، کوله اش را کنار چشمه گذاشت و لباسهای چرک و آلوده اش از تنش بیرون آورد و در آب پاک فرو رفت و بعد زیر آفتاب دراز کشید. تمام تنش میسوخت و سوزن سوزن میشد. پرنده گان سیاه را چرخ زنان در آسمان دید، از جایش بلند شد و از دور آن معبد قدیمی را دید و آتش درونش را که بر روی یک قربانگاه کوچک قرار داشت، وقتی نزدیک تر شد بر روی یک شکاف، سنگ بزرگی را دید که از آن گاز متصاعد میشد، همان شکافی که ناف زمین بود، بر روی کف آن مکان مقدس دراز کشید و صدای عجیبی را در معبد شنید که به او ‌گفت:

- آیا در زندگیت گناهی کرده ای؟

مادر گفت:

- هرگز، هرگز من چنین کاری نکرده ام.

لحظه ای بعد، زنی وارد معبد شد با آنکه جوان بود اما چهره اش بدون نقاب و هراس انگیز بود، چشمانش ریز بود با مردمکی قرمز رنگ که در جایش مدام تکان می خورد، مادر از کف زمین بلند شد و مقابلش ایستاد. زن به او  خیره شد انگار در تمامی سالهای عمرش او را می شناخته است، چهره اش روشن شد و گفت:

بالاخره آمدی، تویی که منتظرت بودم.

مادر گفت:

- واقعا مرا میشناسی؟

زن جوان قهقهه دیوانه واری سر داد.

سپس نزدیک تر شد و آرام در گوشش گفت:

- چطور می توانم از شناختن تو عاجز باشم؟

و مادر هم بی آنکه دلیلش را بداند گفت:

- من هم تو را می شناسم.

زن جوان به سمت اش آمد و با دست چپش سینه او را را لمس کرد، نیرویی که از دستش خارج میشد را مادر  در درونش احساس کرد، آن زن با صدایی مطمین در معبد فریاد زد:

- نمی خواهی با کسی خدا حافظی کنی؟ بدان من و پسرت می رویم، با شتاب هم می رویم و به احتمال زیاد هم سعی خواهی کرد که مانع ما بشوی، اما باید بدانی آن چیزی که از پیش مقدر شده باشد را نمی توانی از بروزش جلوگیری کنی. سپس قاه قاه خندید طوری که دیوارهای معبد به لرزه افتاد بعد با حالتی از تمسخر و ‌پوزخند و گفت:

فریاد بزن، فریاد بزن و به تمام عالم بگو که پسرت هرگز ترا تنها نخواهد گذاشت، تو میدانی که من حیله گرم، زیرکم اما تو هم مادر شجاعی هستی و با من در می آویزی اما یادت باشد چه جنگ باشد چه نباشد من و او خواهیم رفت، به جستجوی پناهگاهی برای خود باش، یک پناهگاه مطمین.

سپس آن زن جوان با صورتی تهدید آمیز یک گام به سمت اش برداشت، تنه ای به او زد و به چشمهای مادر زل زد و با صدایی نفرت انگیز گفت:

نمی توانی از تقدیر سرپیچی کنی، تمام رخدادهای عالم غیر قابل پیش بینی است و هر پیشامدی ممکن و تو مادر خوش شانسی نخواهی بود. لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:

- فردا صبح باد تندی در زندگیت خواهد وزید و همه چیز برایت تغییر خواهد کرد .

و خنده دیوانه وارش در کل معبد پیچید. خنده ای که سرمست از انتقام و شادی بود.

به یکباره رعد و برقی در آسمان زده شد و طوفان بپا شد و درون معبد را مه سیاهی در برگرفت. همان دم در  دستان زن جوان پتویی ظاهر شد، پتویی کوچک به رنگ سبز یشمی که با شدت آنرا بسمتش پرتاب کرد و مادر که یکه خورده بود با احساسی از آشفتگی و تردید پتو را در میان زمین و آسمان با دو دستش گرفت و با قلبی لرزان و حالتی ازکنجکاوی و تردید بدرون پتو نگاه کرد و در میان آن کودکی زیبا و معصوم با بدنی لخت را دید که داشت بازی میکرد، تا چشمانش به آن کودک افتاد لبخندی زد و او را در دم شناخت، پسرش بود، صورتش از شادمانی شکفت و با تمام عشقش لبانش را حرکت داد تا او را از عمق وجوش صدا کند و بگوید: 

 - عزیزم، پسرم بالاخره آمدی ؟

اما همان دم پتو در مقابل چشمش در دستانش آتش گرفت، دود شد و به آسمان رفت، مادر ضجه دردناکی کشید، زیر پایش سست شد و بسرعت بدرون ناف زمین فرو رفت.


صبح روز بعد همسایگان او را بیجان با صورتی رنگ پریده بر روی تختش پیدا کردند در حالیکه چشمانش نیمه باز بود و پتوی سبز رنگی را  محکم در آغوشش گرفته بود. 


ساعت سه نیمه شب تورنتو ۲۰ ژوئن ۲۰۲۳