Health <- بازگشت

حکمت خانم!/فریبا خانلی

سال ۱۳۶۰ دهلی - هند

- هرچه تعدادمون بیشتر باشه امنیتمون تو پاکستان بیشتره.

- پس باید منتظر وایسم تا بقیه ی دانشجوها هم برسن

- آره فقط ممکنه چند ساعت معطل بشیم.

به همراه هفت نفر از دانشجوها ی ایرانی از شهر پونا برای برگشت به کشورمان سوار قطار شدیم. در ایستگاه دهلی توقفی چند ساعته داشتیم تا اینکه هشت نفر دیگر از دانشجوها به ما ملحق شوند و همه با هم راهی شویم.

در ایستگاه‌های مختلف هند و پاکستان ساعت‌های طولانی برای رسیدن قطار بعدی منتظر می ماندیم. ایستگاهها شلوغ و پر رفت و آمد بود. زنان با ساریهای رنگ رنگی و بچه های قد و نیم قد، گدا هایی که جا به جا در سالن روی زمین نشسته بودند. و مردان ... پوش که چشممان به دیدنشان عادت کرده بود مانند روز اول ورود جذابیتی نداشتند. ما ساک و چمدانها را می گذاشتیم و خودمان دور تا دور می نشستیم. تیمور یکی از دانشجوهای بوپال هند بود که گرایش به عقاید چپ داشت و ادعای روشنفکری. همانطور که دود سیگارش را حلقه حلقه بیرون می داد خاطره ای تعریف می کرد تا وقت بگذرد. در انتها اضافه کرد که "در نزدیکی خانه ما در خیابان رودکی اتفاق افتاد."

اسم خیابان رودکی خاطرات خوب خانه ی عمه جان را برایم زنده کرد پرسیدم؛

- خونه تون کجای خیابون رودکی هست؟

- آخرین کوچه قبل آیزنهاور.

- وای چه جالب! عمه مادر من هم تک همون کوچه می نشست. چند سال قبل فروخت رفت، امیر آباد

- اهه، ما سر کوچه تعویض روغنی داریم خونه عمه ات کجا بود؟

- خونه سه طبقه بزرگه ته کوچه.

چشمانش گشاد شد و دهانش نیمه باز ماند.

- اونها که اصلا آدمهای درستی نبودن همیشه یه گله دختر و پسر خونه شون بودن و زنهاشون میزامپلی کرده، قمار می کردن و مشروب میخوردن، به کلانتری هم شکایتشون کرده بودیم، اما انگاری ساواکی بودن چون کاریشون نداشتن.

سعی می کردم خودم را کنترل کنم و آرام جواب تک تک جملات تیمور را بدهم:

- اولا اون جوونهایی که می گی همگی خواهر زاده ها و برادر زاده های عمه بودن و همه دانشجو بودند. مسن ترها هم مثل مادر من که برای تعطیلات آنجا می آمدیم میزانپیلی کرده بودند. دوماً دو نسل از این خانواده زندانی سیاسی یا تبعیدی رژیم بودند.

یه نفس بلند کشیدم:

- سوماً ورق بازی سرگرمی خانوادگی ما بود و پول برد و باختش در حد نوشابه و بستنی بود که همه با هم می خوردیم. حکمت خانم هم عمه مادرم و معلم ادبیات قبل از زمان رضا شاه بوده.

- یکی از دانشجوها که همسر دوستم بود و شناخت کافی از خانواده ی ما داشت گفت:

- تیمور، فکر نکنم؛ اشتباه قضاوت می کردین.

 تیمور پشت چشمی نازک کرد و تابی به گردنش داد:

- نه همه چی کاملا معلوم بود، تازه یه دختره هم همیشه اونجا بود که می خواستن بدن به برادر من که ما قبول نکردیم.

پوزخندی زدم و به آرامی گفتم:

- چون تو  زنای بی سواد فامیلتون رو بدون لچک ندیدی دلیل نمیشه بقیه ی زنها خراب باشن، زنهای فامیل ما چند نسله که باسوادن و این دختری هم که می گی خواهر زاده ی عمه بود و فوق لیسانس و استادیار دانشگاه خودش کلی خواستگار دکتر و مهندس داشت فکر کنم دنبال برادر پنچر گیر تو بوده باشن.

تا رسیدن به ایران جایی نشستم که اصلا چشمم به تیمور نیافتد.


آق بابا

سال ۱۳۰۲ اردبیل

- آهای مسلمانها می دانید شیخ الاسلام چکار کرده؟ یک اوشگولا باز کرده و کتاب کافری داره به اسم

 جورافی میگه زمین کرویه. آی مسلمون ها این زمین که ما روش هستیم کرویه؟ به دخترها خط و ربط یاد میده نامه عاشقانه بنویسن. نگید شیخ الاسلام بگید شیطان الاسلام. لعنت بر شیطان الاسلام!

همهمه ای در جمعیت شکل گرفت. مردم یکی یکی از پشت سجاده ها بلند شدند. صداها ابتدا کم و کوتاه بود و رفته رفته بلند و بلندتر شد جمعیت از مسجد بیرون آمدند و به سمت کاروانسرای شیخ الاسلام حرکت کردند.

آق بابا ملقب به شیخ الاسلام پدربزرگ مادرم بود. او از زمین داران و روحانیون اردبیل بود که لقب شیخ

الاسلام را نیز از اجدادش به ارث برده بود. او  سه اتاق انتهای کاروانسرایش را که نزدیک به مقبره ی شیخ صفی الدین اردبیلی و دیوار به دیوار باغ شخصیش بود به دبستان دخترانه اختصاص داده بود. برای تدریس به معلم‌های مونث نیاز داشت و چون تعداد زنان با سواد آن زمان انگشت شمار بودند بنا بر این با رضایت خانم بزرگ همسر آق بابا تصمیم بر این قرار گرفته شد که: خانم بزرگ قرآن و علوم دینی، حکمت خانم دختر دوازده ساله ی آق بابا ،ادبیات فارسی، تاریخ و جغرافیا و دایه بچه ها که زنی اهل باکو بود، زبان فرانسه و ریاضیات تدریس کند و اینچنین شد که حکمت خانم در دوازده سالگی معلم شد.

- قاسم حواست به من هست میشنوی چه می گم؟

قاسم از رعایای شیخ الاسلام و پسری کر و لال بود اما لب خوانی را خوب می دانست.

- دستمال سفید را میزاری پر شال کمرت و کنار قبر شیخ صفی نگهبانی میدی هر وقت دیدی چماق دارها دارن میان سمت کاروانسرا دستمالت را میچرخانی و صدا میدی تا معلم و دانش آموزها خبر دار بشن. قاسم چند بار سرش را تکان داد و دستمال را چرخاند.

دختران مدرسه اغلب از خویشان و رعایای خود آق بابا بودند و تعدادی از تجار و ثروتمندان شهر هم دخترانشان را به این مدرسه فرستادند.

میرزا علی اکبر مجتهد، امام جماعت یکی از مساجد به شدت با مدرسه مدرن بخصوص مدرسه دخترانه مشکل داشت و مرتب مردم را تحریک می کرد تا با چوب و چماق به مدرسه حمله کنند. با هجوم جمعیت قاسم دستمال سفید را بالای سر می چرخاند و صداهای بلندی از خودش در می‌آورد تا همه خبردار شوند. حکمت خانم و بقیه هم سریع قرآن بر سر می‌گرفتند و به پشت بام فرار می کردند و از آنجا با یک نردبان چوبی قدیمی که آماده به دیوار تکیه داده شده بود به حیاط خانه شان پناه می بردند تا جمعیت ساکت شده برگردند. و این اتفاق سالی چند بار رخ می داد.

آق بابا که به شیخ الاسلام محمد قدس معروف بود با هزینه شخصی و در املاک خودش سه مدرسه پسرانه ی مدرن با نام‌های نمره یک، نمره دو و نمره سه و همچنین یک دبستان دخترانه و در کنارش اداره معارف اردبیل را به شخصه تاسیس کرد.

دبستانهای پسرانه بعدها به نام سعدی، انوری وسطایی نام گذاری شد و دبستان دخترانه به مهستی تغییر نام داد.

که درسال ۱۳۱۷ به دبیرستان دخترانه پوران دخت تعییر کرد.

آق بابا از سال ۱۲۹۶ لغایت ۱۳۰۶ رییس افتخاری اداره فرهنگ اردبیل بود که هیچ حقوقی نیز دریافت نمی کرد. اداره فرهنگ اردبیل به پاس خدمات آق بابا در تعلیم و تربیت کودکان آن منطقه مدرسه ای به نام او "قدس" نامگذاری کرد.

این مدرسه ابتدا در کوچه ی ارمنستان و سپس به بخش شمالی زمین‌های نارین قلعه روبروی دادگستری منتقل شد. پس از سال ها نام این مدرسه به مقدس تغییر داده شد و پس از روی کار آمدن جمهوری اسلامی ساختمان مدرسه تخریب شد و زمین آن به استانداری اردبیل ملحق شد.


حکمت خانم

سال ۱۳۰۶ اردبیل

چهار سال می شد که حکمت خانم عمه ی مادرم به بچه ها درس می داد که بالاخره به تحریک میرزا علی اکبر مجتهد و همکاری و کمک آیرُم خان فرمانده لشکر اردبیل، خانه و کاروانسرای آق بابا آتش زده شد و خودش به نجف تبعید شد. در همان سال حکمت خانم به همراه مادر و خواهر و برادرانش به تهران کوچ کردند. و بدین ترتیب در سن ۱۶ سالگی در مدرسه فرانسوی‌های تهران به تدریس مشغول شد. پس از کشف حجاب در زمان رضا خان و باز شدن مدارس دخترانه، "حکمت قدس" به استخدام آموزش و پرورش در آمد و در سن ۴۲ سالگی با ۳۰ سال سابقه خدمت بازنشسته شد.

حکمت خانم قدی بلند و اندامی باریک داشت. موهای بلوطی و چشمان میشی رنگ و گیرایش به جذابیتش می افزود. او در سن ۱۷ سالگی ازدواج کرد و از این ازدواج صاحب دختری به نام منیژه شد.  

دخترش منیژه در چهارده سالگی مبتلا به سرطان خون شد. حکمت خانم سه سال برای مداوایش به بهترین دکترها و بیمارستان‌ها... مراجعه کرد و به در بسته خورد و در نهایت منیژه در سن هفده سالگی فوت شد.

همسر حکمت خانم پس از این اتفاق مخفیانه ازدواج کرد و زمانیکه حکمت خانم موضوع را فهمید طلاق گرفت ...

و تا آخر عمر دیگر ازدواج نکرد. هنوز بوی عطر شماره پنج شنل عمه جان را به وضوح به یاد می آورم. وفتی با کُت و دامن دیور یا بلوز دامن میدی شنل پشت میز خانه مان می نشست و ورق بازی می کرد. حکمت خانم هر سال از اواسط زمستان تا پانزده فروردین ماه مهمان ما در خوزستان بود. وقتی صبحها پدرم به سر کار می رفت و مادرم مشغول کارهای خانه بود عمه جان شمارش اعداد و خواندن و نوشتن را به من و فرید برادرم یاد میداد. گاهی ده عدد یک قرانی به هر کدام از ما میداد و عمه جان پشت میز ناهارخوری می نشست و من و فرید که سه، چهار ساله و کوچک بودیم روی میز چهار زانو روبرویش می نشستیم. او عینکش را به چشم می زد و دو دسته ورق بازی مارک کیم از کیفش بیرون می آورد. زیرسیگاری فندک رمینگتون و پاکت سیگار وینستون را هم روی گل میز کنار صندلی می گذاشت. از آن فاصله چند لکی که در اثر آبله کودکی در صورتش افتاده بود به وضوح پیدا بود.‌ او با همان جدیتی که شب با پدر و مادرم ورق بازی می کرد با من و فرید هم مشغول می شد و ظهر نشده تمام یک قرانیهای ما را می‌برد و می گفت: - یادتون باشه قمار باز اسمش روشه همیشه می بازه.

- ولی عمه جان شما که همیشه می برید.

- بله عمه جان من در ورق بازی همیشه برنده ام، چون تو زندگی به حد کافی باخته ام.


از زمانی که به خاطر دارم عمه جان بازنشسته بود. با همه جدیت و ابهتی که در رفتارش بود جمله ای داشت که در یادم مانده : خب دیگه موناکو هم که کازینو رفتم و حاجی شدم اگر لاس وگاس هم برم حاج و الحجاج می شوم.


حکمت خانم با وجود افراد مسن تر در فامیل عملاً بزرگ و ستون اصلی فامیل شناخته می شد. مشوق جوانان برای ادامه تحصیل بود و از هیچ گونه کمک مالی و فکری دریغ نمی کرد. دست خیری در تهیه ی جهیزیه و کمک به زوجهای جوان داشت. خانه ی سه طبقه ی عمه خانم در خیابان رودکی مخصوصاً تابستانها محل تجمع فامیل از تمام نقاط ایران بود.

همیشه گشاده رو و دست و دلباز بود و بهترین خاطرات کودکی ما در خانه ی حکمت خانم شکل گرفت. حکمت قدس در اواسط بهار سال ۱۳۵۹ بعد از اعدام برادرزاده اش درزندانهای رژیم جمهوری اسلامی که جوان و مهندس بود سکته کرد و درگذشت.