Health <- بازگشت

خاطرات!/ رویا- الف

آتش سرخیش را می‌پاشد به صورتم، سرم روی زانویم لم داده است شاید خستگی سال‌های بی تو بودن را در کند.

 

اما قلبم و روحم می‌سوزند و آرام و قرار ندارند. 

روبرویم نشسته‌ای، بعد از اینهمه سال، بعد از آنهمه دوری. آمدنت را بارها برای خودم مرور و لباسهایم را مدام بر تنم امتحان کرده بودم. برای آمدنت سالها نقشه کشیده بودم.

بارها و بارها به صورتم، لبم و چشمانم نقش داده بودم، تمام نقش های عالم را…

ولی بازیگران خوبی نیستند! 

وقتی آمدی نگاهم خودش را پشت دلهره پلک‌هایم پنهان کرد. لبخندم پشت در لبانم قایم شد و صورتم سرخی‌اش را

به قلبم هدیه داد. نمی‌توانستم مجبورشان کنم، نمی‌خواستند نقش بازی کنند.

حالا، اینجا، در این لحظه روبرویم نشسته‌ای و خیره نگاهم می‌کنی. اما من خیره به آتشی که سالها به جانم افتاده است. خیره به تقه‌های هیزم، خیره به زردی و سرخی زبانه‌های آتش…

چرا صدایم یاریم نمی‌کند؟ چرا کلمات راهشان را به گلو گم کرده‌اند؟ پس کی، چه وقت می خواهند راهشان را پیدا کنند و بروند سی خودشان… چرا تنم یاری نمی‌کند؟

تو چرا روبرویم ساکت نشسته ای، بی‌هیچ حرفی، بی هیچ اشاره ای…

بشیر عود می‌زند، شادی می‌خواند و بقیه بچه‌ها خودشان را پیچ و تاپ می‌دهند. دایره‌ای که درونش نشسته‌ایم با موج دریا هماهنگ تکان می‌خورد. فقط من و تو سر جایمان میخکوب شده ایم.

تو خیره به من و من خیره به آتش ...

 وقتی تلفن خانه بعد از سالها به صدا درآمد، به دلم برات شد خبر خوشی در انتظار است. می‌خواهم اینها را برایت بگویم، ولی زبانم سالهاست که از چرخیدن در دهانم خسته شده است. همین زانوی که به کمک سرم آمده، ذق می‌زند از برخوردش به صندلی‌ها وقتی که دویدم سمت تلفن.

صدایت را نشناختم، باورت می‌شود نشناختمت؟ گفتی که آمده‌ای خاطرات را مرور کنی، آمده‌ای بچه‌ها را دورهم جمع کنی مثل قدیم‌ها، مثل روزهایی جوانی ... خدا خدا می‌کرده‌ایی که شماره‌ام عوض نشده باشد. وقتی برای خداحافظی زنگ زدی هم خدا خدا می‌کردی که برادرم یا پدرم تلفن را جواب ندهند.

حالا من، تو و تمام بچه‌ها دور این آتش نشسته‌ایم که خاطرات گذشته را مرور کنیم، خاطراتی که هر کداممان به روش خودمان در پستویی قایمشان کرده بودیم.

دلم می‌خواهد سرم را بلند کنم، صورتت را نشانه بگیرم و ماشه کلمات را بچکانم به قلبت ولی تنم یاریم نمی‌کند، مثل همان روزی که رفتی و یاریم نکرد. مثل همان روزی که برایت آرزوی خوشبختی کردم و باز یاریم نکرد.

بچه ها هر کدام به گوشه‌ای می‌روند و تنها خطی از دایره‌مان می‌ماند. خطی که با دو نطقه بهم وصل شده است. من و تو…
زانوهایم خسته‌اند و سرم را پس می‌زنند. سرم را بالا می‌گیرم، چشمانم خیره می‌ماند بر دستانت و بر نور طلایی رنگ و باریک روی انگشت دست چپت.

اسفند ۱۴۰۲