Health <- بازگشت

کاج! / حمیرا حمیدیان

پنجرهِ بی پرده، نور صبحگاهی را روی پلک هایم پهن کرده اما نمی خواهم بیدار باشم. تصویر پدری که به همه مان پشت کرده و بدنش روی پاهایش آوار شده گلویم را بقچه میکند. درماندگی شاید زاییدهٔ اضطرابی است که در پشت چشمهایم می جوشد، نمی فهمم.

صبحی دیگر، باید دوباره قرصم را قورت بدهم و ساعت را کوک تا دقیقاً بعد از نیم ساعت قهوه ای تلخ درست کنم.  به صورتم آب سرد بپاشم. لباس بپوشم و صورتم را کرم و چشمهایم را ریمل بزنم. دستهایم را چرب کنم و کیف غذا را بردارم، اما امروز توانش را ندارم. لحاف سنگین را روی چشمانم میکشم و به خودم می گویم: باید بلند شی و جواب می دهم: نه.

ساعت دوباره و دوباره زنگ میزند. خودم را سنگین جلوی آینه میکشم و فحش می دهم. آب را به صورتم می پاشم و قرصم را با بغض قورت می دهم.

لعنت به زندگی.

درختها لخت و سفیدپوش همگی در خواب هستند اما درختهای کاج که سبزی شان در این سرما به سیاهی می زند یا خواب ندارند و یا انگار سبز خوابیده اند.

تو هم سبز خوابیدی؟

با خبر اعدامی دیگر خوابیده و بیدار شده ام، قلبم چلانده می شود. اعدامی دیگر قبل از اذان صبح، قبل از روشنایی،  آخر روشنایی پلیدیها را نمایان میکند و در زیر تیغ شعاع های آن جلادها ذوب می شوند. شاید پسرها را قبل از اذان  می کشند و بعد هر بار توبه می کنند، وضو می گیرند و نماز صبح می خوانند.

اگر پسر من بود؟ بعد فکر می کنم که او پسر من است و به هق هق می افتم. از خودم بیزار و از خدا بیزار تر می شوم.

گلویم قهوه تلخ را پس میزند، من کجای این زمین هستم … کوچیده ام یا کوچانده شده ام. دلم می خواهد به جایی بروم تا شاید آنجا چشمانی آشنا از مردم کشورم پیدا کنم. آخر من با دیدن چشمها از دلتنگی و اندوه رها می شوم. در را باز می کنم و روی پله اول می نشینم. شانه هایم می لرزد. سرمای تنم بیشتر است یا سرمای بیرون؟ یاد پتوی روی شانه های پدری که به همه ما پشت کرده می افتم.

مایک پسر همسایه و دوست دخترش با ژاکت های سبز و شالی سبزتر برایم دست تکان می دهند و لبخند می زنند.

بچه ها اگه بدونید چه خوشبختید! چه حیف که نمی دونید. اصلا باورتون نمیشه که چند ساعت پیش پسری هم سن شما را دار زده ان، طناب دارش هنوز در باد تلو تلو می خوره.

پشتم می لرزد و معنی این انزجار درونی را نمی فهمم، برفهای ماشین را پاک میکنند و ضبط ماشین ترانه ای عاشقانه پخش می کند و آنها با خودشان زمزمه میکنند، در برخورد پاروها به هم می خندند. همدیگر را در آغوش می گیرند و بی پروا می بوسند. برفهای پارو شده در هوا پودر شده و گونه های آنها از سرما سرخ می شوند.

بچه ها قبل از طلوع خورشید جایی آن طرف زمین اذان صبح مبارکه. اونجا اذان صبح همه را دعوت به نماز میکنه. به سجده، به شهادت دادن، آن وقت قبلش پسری را دار زدن. می دونید دار چیه؟ از جنس میزی هس که شما پشت اون قهوه می خورید و درس میخونید و تختی که در اون عشق بازی می کنید. گونه های شما از زندگی سرخه و او حالا کبود.

دلداده ای که  مرد زندگی اش را گردن شکسته بر دار بی نفس و کبود دیده حالا کجاست؟

مایک دست تکان می دهد و می گوید: روزتون به خوشی، بعد سوار ماشین و در پیچ کوچه گم می شوند.

ساعتم را نگاه میکنم

باید برای دیر رسیدن به کار امروز جواب پس بدی

وجود آنقدر مه سنگین در آسمان زمستانی عجیب نبود. ماشینم توی برف هایی که زمین یخ زده را پوشانده است لیز می خورد. خیابان فرعی هنوز خلوت و آسمان گچی است. روی سیمهای برق سمت چپ و روبرو یک ردیف پرندهٔ کز کرده نشسته اند که یکباره می پرند. ماشین بخار کرده و سرعتم خیلی کم است. ماشینی راهنما می زند و از من سبقت میگیرد. دلم می خواهد برگردم و لحاف سنگین را دوباره روی سرم بکشم، و آنقدر آنجا بمانم تا شاید معجزه ای شود.

از زیر سیم دیگری رد می شوم که تک پرنده ای کز کرده روی آن نشسته است. از اینجا، این پایین طوری که همه بدنش روی پاهایش فرو ریخته دوباره یاد پسر اعدام شده و این بار یاد پدرش می افتم. آن طوری که خاموش و مایوس می رفت تا از همه ما دور شود.

یخ میکنی بچه!

وقتی رد می شوم در آینه جلوِ ماشین سیم پشت سرم را  رصد میکنم تا دوباره ببینمش. افتاد! مثل یک برگ سبک، اصلا شک میکنم که واقعا افتاده، یا صندلی را از زیر پایش کشیده اند.

می خواهم روزمَرگی را بالا بیاورم ولی غم سنگینم آمیخته به چیزی است که نمی شناسمش

ماشین از روش رد میشه

آنقدر ناگهانی راهنما می زنم و می پیچم کنار خیابان که راننده ماشین پشتِ سرم اخم آلود فحشی میدهد و انگشت میانه اش را بالا می برد.

دنیا که روی ما استفراغ کرده … تو هم روش!

ماشین را کنار کوچه پارک میکنم.

میزارمش زیر اون درخت کاج

روی برفها سُر می خورم، خیابان فرعی است و ماشین دیگری نمی آید.

چه سفید و ریزی، چشمات و باز و بسته کردی، زنده ای!

کبوتر را در کلاه بافتنی ام نزدیک قلبم می گذارم و زیپ کاپشن را تا چانه ام بالا می کشم. از خانه دور شده ام و یادم رفته که  میخواستم پرنده را زیر درخت کاج بگذارم. دور و اطرافم را نگاه می کنم، آن طرف خیابان چراغ های نئون مغازه کوچکی روشن است. عکس یک دست بزرگ بنفش که روشن و خاموش می شود.

فالگیره

صدای عجیبی مثل یک خنده کودکانه از سینه ام بلند می شود، صدا از کبوتر است.

ای وای

می ترسم، با عجله به طرف مغازه می روم و در را باز میکنم. با ورودم  همه آویزهای سقف دلنگ و دلنگ می کنند. در را میبندم و چشم می دوزم به همه ستاره ها، صدفها، ظرفهای کوچک مسی و زنگوله هایی که از سقف آویزان است و هنوز در هم می پیچد و بهم گره میخورد. پاهایم را محکم به موکت جلوی در می کوبم تا برفها و خیسیها را بتکانم و به داخل نبرم ولی آنقدر این کار را تکرار میکنم که زنی که مشغول چرخکاری یک لباس چهل تکه است. سرش را بلند میکند و می گوید: صبح بخیر

قلبم در سینه طبل میزند و کلافه هستم و می خواهم برگردم جایی که پرده های سیاه را بکشم و زیر لحاف سنگینم پنهان شوم. این حس لعنتی!

فقط مهاجر که باشی یا میدانی و یا بالاخره می فهمی که ترس و شرم و همه حسهای ناشناخته دیگر را باید قورت بدهی، خون اضطراب در پشت چشم این مردم نیست. جنگها و انقلابها اینجا سالهاست که تمام شده است. چطور بگویم صبح بخیر که این زن حس من را، نه حس مادری که پسرش را دار زده اند بفهمد.

نمی دانم در صورتم چه می بیند که می گوید: حالت خوبه؟ حتما از دیدن اینجا تعجب کردی؟ خوب اینجا فال هم می گیرم. خیاطی و تعمیر لباس و کفش، بساط چاقو تیزکنی هم دارم.

یاد بابا می افتم وقتی بعد از هفت سال کار کردن در بانک مریض شده بود و سالها بیکار، ازش می پرسیدم بابا توی نامه مدرسه شغلت را چی بنویسم؟ می گفت: همه کاره و هیچ کاره بابا جون.

بابا راست گفتی، ما همه در این دنیا هیچ کاره ایم.


- قهوه حاضره

- نه ممنون، نمی تونم قهوه بخورم، خبر بدی از از کشورم اومده

- خیلی متاسفم، بیا تو گرم شی

زن در حالی با من حرف می زد که پارچه های تکه دوزی شده را به هم میدوزد. تکانی به بدن چاقش میدهد و بی اعتنا به خرده پارچه های روی زمین پشت به من اتوکاری می کند. مانکنهای بی سر پیراهنهای چهل تکه و ریش ریش پوشیده اند.

کبوتر دوباره می خندد و زن باسن بزرگش را یک مرتبه می چرخاند و صورت سفیدش با لبخندی قشنگ می‌درخشد و چشمهای کهرباییش را می بینم. می دانید چشم کهربایی چه رنگی دارد؟ به رنگ عسلی که زنبورها در میان آن زنده و مرده سخت مشغول کار و زندگی هستند.

دستهایش را بهم میزند و می گوید: لاکی تویی؟ اومدی؟ 

زیپ ژاکت زمستانی ام را آرام پایین می کشم و میگویم: این کبوتر شماس؟

برای بیرون آمدن از پشت پیشخوان تاقه های پارچه را به سرعت به زمین پرت می کند و بلند می گوید:

- آخه کوچولوی احمق تو کجا رفته بودی؟

کبوتر دوباره می خندد. صدای خنده اش شبیه صدای ریختن تیله های رنگی روی پله های مرمر است.

 زن موهای سفید بلندش را با پشت دست کنار میزند. قبل از اینکه من کبوتر را را از سینه ام بیرون بیاورم دست در سینه ام میکند و پرنده کز کرده را برمی دارد. لایه کلاه را باز میکند و لاکی سرش را چند بار تکان می دهد.

- بالای سیم بود، وقتی افتاد دیدمش

- آه نیگاه کن بال چپش شکسته! چه خوب شد که نجاتش دادی.

- این چجور کبوتریه؟ میخنده؟

- کبوتر یه شعبده بازه، اون مُرده، شعبده باز رو میگم، اوناهاش اون کلاهشه … حالا لاکی اونجا می خوابه به کلاه بلند و سیاه روی پیشخوان نگاه می کنم و آرزو میکنم که می توانستم در آن پنهان شوم. نفس زنان در حالی که سینه های بزرگش بالا و پایین میشود به سمت کلاه بلند و سیاه می چرخد.

- باید بال چپشو ببندم

- شما بلدی درمانش کنی؟

پارچه ای سفید را از دو طرف می کشد و جر میدهد، و بال کبوتر را با دقت میبندد.

- خوب دیگه یه مدت نمی تونه پرواز کنه، بیا بنشین تا بجای زحمتی که کشیدی برات فال بگیرم.

این پا و آن پا می کنم، دیرم شده. ساعت را نگاه میکنم. زن قهوه را به آب جوش اضافه میکند و کف آن را فوت میکند.

- لاکی به زندگی پرنده ها عادت نداره، نفهمیدم چطوری از مغازه زد بیرون، همه عمرش معرکه گیری کرده و توی کلاه زندگی کرده. نه میدونه سرما چیه نه گرما، تا حالا هیچوخ عقاب هم ندیده! هنوز که اونجا واستادی، بیا برات فال بگیرم.

- آخه دیرم شده، دلم میخواد بمونم ولی!

زن گوی بلورین را از زیر پارچه های میز بیرون می کشد و می گوید: باید بهت جایزه بدم، بمون.

بعد لباسهای رنگی گیپوردار را از صندلی گهواره ای برمی دارد و روی صندلی پشت پیشخوان میریزد و می گوید:

بنشین، من فقط برای نیمه ای از تو فال میگیرم، بگذار نیمه دیگرت برود.

روی صندلی گهواره ای می نشینم و زن کبوتر بال بسته را روی شانه ام می نشاند.

- من حالم خوب نیس

- معلومه که خوب نیستی، سرت را به عقب تکیه بده و چشمهات را ببند.

انگشتهایش را که بر اثر رماتیسم ملتهب شده اند روی گوی بلورین می کشد.

- من حس تو را می بینم.

با شک نگاهش میکنم، کبوتر دوباره می خندد و من را به یاد مایک می اندازد و ترانه عاشقانه ای که می شنید: چرا آدمها وقتی کلمه خداحافظی را در یک آهنگ عاشقانه می شنوند … گریه می کنند؟

اشک از چشمان بسته ام می ریزد و می گویم:

- اینجا با هیچ زبونی دار زدن یک آدم رو نمی تونم برای هیچکی توضیح بدهم … ولی قلبم داره کنده میشه، اون مادر چطوری تحمل میکنه؟ دارم خفه میشم از غصه.

- خیلی متاسفم ولی این حس تو فقط غصه نیس، خیلی بیشتر از این حرفاس

- بله ولی نمی فهمم چیه؟

- حس ناتوانیه، از اینکه به اندازه کافی کاری از دستت بر نمیاد.

حس ناتوانی است، شرمندگی از مادرها و پدرهای بچه ها، خودشه! از اینکه من زنده ام، پسر من زنده اس.

- من هیچ کاری از دستم برنمیاد

- آروم باش،اسمت چیه؟

- اسم من

می خواهم اسمم را بگویم ولی می دانم که یادش نمی ماند، میفهمم که از حال من متاثر شده است.

- معنی اسمم دختری با موی سرخه

- چه قشنگ! بهت هم میاد، به موهای سرخت، من مارگریت هستم.

 روی قهوه من را نگاه می کند و با خودش یا شاید من حرف میزند.

- این حس ناتوانی تو را تغییر میده، برای همیشه … عجب، خیلی عجیبه

- چی عجیبه؟

- عکس روی قهوه ات

- چی می بینی؟

- یه چیزی… مثل مردی که در تاریکی می رود، شاید پدرته؟

یاد پدری که پتویی روی شانه های آویزانش انداخته، سر به زیر و ناامید از همه دور می شود می افتم.

بغضم می ترکد و گریه میکنم.

- پدر من نیست شاید پدرِ پسری ست که چند ساعت پیش اعدام شد. از همه ما ناامیده، هیچکس نتونست جلوی اون اعدام را بگیره

قهوه را به دستم میدهد و با تلخیش همه حرفهای دیگری را که نمی توانم بزنم قورت میدهم.

- هیچی از ناامیدی بدتر نیس.

این را میگوید و من مجذوب زنبورهای کهربایی چشم هایش می شوم، صدای خنده لاکی روی شانه ام  بلند می شود.

- با این حس شرمندگی و ناتوانی چجوری زنده کنم؟

- یه آدم دیگه ای حالا، برخوردت هم یه جور دیگه میشه، عادت میکنی، شایدم کم کم فراموش کنی، البته فراموشی حس گناه میاره.

مارگریت پشت میز چرخ خیاطی برمی گردد و می گوید: داری میری؟ بازم بهمون سر بزن، کلوچه هایی که من می‌پزم خیلی خوشمزه ان، امروز برو خونه، حالت خوب نیس … حس ناتوانی و شرم برای همیشه ما را عوض می‌کنه، گفتم که من فقط برای نیمی از تو فال میگیرم. درحالیکه که غم این ناتوانی را کم کم فراموش میکنی. نیمی دیگر از تو هرگز فراموش نمیکنه و نمی بخشه.

- خداحافظ

در را باز کردم، دلنگ و دلنگ ستاره ها و صدفها بلند شد و در پشت سرم بسته شد.

کاج های بلند و سبزی که به سیاهی میزند سر به آسمان ایستاده خوابیده اند.