از بنگاه معاملات ملکی بیرون می آیم. پس از سالها خانه را برای فروش گذاشته ام. خسته در روپوش سیاه اسلامی که تا قوزک پای مرا در برگرفته و روسری چهارگوش کـه تمام سر و گردنم را چنان پـوشانده که راه نفسی به یک تار مویم نمی دهد از عرق خیس و تنم می سوزد. سربالائی خیابان را به سمت میدان آرژانتین نفس زنان هن هن کنان طی می کنم.
این روزها با یک نگاه به هر چیز، تمام خطوط و زیر و بم خاطرات آن سالهای دور سر از خاک بر می کشد و زنده و شفاف به دل من چنگ می زند. وقتی از محله های قدیمی عبور می کنم انگار دیروز بوده و انگار زمان از بین ما نگذشته است.
در این کوچه آشنا نگاه من از چهار چوب همه پنجره ها با نرده های آهنین شان گذشته و از بند بند آجرها بالا می رود و تمام خرده ریزهای خاطره را از لابلای بند کشی و درز آجرها بـا مژه هایم می روبد و به هم می دوزد تا دوباره نقش آن روزهای خوب جوانی را ببینم. در آخرین بند ها دستم را به قرنیز پشت بام گـرفتم و خودم را به روی بام ساختمان رساندم و تابلوی بزرگ داروگر را دیدم. در آن بالا روی نام داروگر تصویر او را هم دیدم. اداره تعطیل و کوچه خلوت بود.
بر خلاف گذشته در و پنجره ها بسته و شیشه ها همگی کثیف می نمود پـوسترها و عکسهای زیادی از قیافه های نا مآنوس کج و معوج به در و دیوار چسبیده بود. چند پرده سیاه دعا نوشته به زبان عربی تمام سَرِ ورودی را پـوشانده و من هرچه سعی کردم نتوانستم حتی معنی یک لغت آن را بـفهمم. نمی دانم دیگران آیا چیزی از آن میفهمند؟ جلوتر رفتم تا نشانی از گذشته بیابـــم. همه چیز با آن روز ها فرق داشت هیچ نشانی از آن همه نظافت و انضباط و سلیقه نبود. ولی با وجود این همه دگرگونی هنوز او در همه جا حضور داشت ...
یک لحظه در مقابل در اداره توقف کردم.
سرایدار جلو آمد سلام داد پرسید: با آقا کار دارید؟ گفتم: بله متشکرم.
وقتی آمد یک دست در جیب و سیگاری لای دو انگشتش داشت. همان انگشتانی که مداد را به دست می گرفت و می نوشت. همان انگشتی که همیشه برای نشانه لای کتاب می گذاشت که صفحه را گم نکند و از من تقاضائی داشت. یا سیگار یا یک آبجوی خنک می خواست. یا گرسنه بود و سراغ شام را می گرفت. همان انگشتان بلندی که همیشه دوستش داشتم.
یـک دسته از موهای سیاه َلختش روی پـیشانی اش ریخته بود. انگار کسی به موهای وحشی اش چنگ زده؟!
کت و شلوار کرم و آن بلوز صورتی نازک راه راه تن نمائی را که در آخرین سفر بــرایش سوغات آورده بودم بر تن داشت. بــا آن کراوات قهوه ای راه راه پهن صورتی و کفشهای قهوه ای ساخت فرنگ و جورابهای نازک قهوه ای کـــه وقتی پایش را روی آن تکه سنگ کنار جوی گذاشت دیده شد. خیلی جذاب بود، چشمگیر و سکسی.
چقدر برای خرید لباسهایش ازاین خیابان به آن خیابان و از این فروشگاه به آن فروشگاه می رفتم و چقدر وسواس و سلیقه بـــه خرج می دادم و چه سخاوتمندانه بهترین ها را برایش تهیه می کردم و بعد همین که از خانه بیرون می رفت همیشه دست و دلم از نگاه حریص زن ها می لرزید.؟
در حالیکه سیگار می کشید آمد کنار ماشین من ایستاد و تند تند به سیگارش پُک می زد. دستش را که بالا پائین می برد من نگاهم به دکمه سردست عقیق قرمزی بود به رنگ شراب بردو، که روی آستین آهار زده لباسش چشم را خیره می کرد. این را هم خود لعنتی ام مثل بقیه لباسها برایش خریده بودم.
با نگاهی عصبانی ولی غمگین گفت: بالاخره داری میری؟
آره باید برم.
وضع خوب نیست. همه جا شلوغ است نرو.
من به شلوغی کاری ندارم باید بروم.
مـردم بـه خـیابـان هـا ریـخته انـد از قـرار بـعضی جـا هـا را آتـش زدنـد حـالا وقـت تنها رفتن نیست. خطرناک است.
من به آتش سوزی و این چیز ها کاری ندارم.
یکی دو هفته صبر کن با هم میرویم.
با نگاهی طولانی به نگاهش گفتم: یکی دو هفته دیگر.؟! من تا یکی دو هفته دیگر بر میگردم. آن سفر را هم اگر پا گرفت به اتفاق میرویم.
غمگین, اشک آلوده پر از تمنا و التماس، لبریز از حسادت, مملو از استیصال, نگاهی پر از عشق, عشقی داغ داغ, سوزان, با لبهای لرزان, تشنه و عطشناک گفت:
نرو ...
در سکوت نگاهش کردم. به چشمهای سیاهـش کـه همیشه عاشق بودم. از آن نگاه درمانده احساس رضایت کردم. خوشم آمد.
وقتی مرا مصمم دید دیگر نتوانست آمرانه بگوید نرو ... با صدای مرتعش، ملتمس با چشمانی مظلوم گفت:
خواهش می کنم نرو. از خر شیطان پیاده شو ... التماس می کنم نرو ...
او و التماس؟! دلم غنج زد.
من به شمال می رفتم ... اتفاقی نیافتاده بود قهر نبودیــم ... دعوا نکرده بودیم حتی دلخوری هم نداشتیم. فقط خسته بودم ... خیلی خسته ...
او هیچوقت از کار رهـائی نداشت. خانه خالی بود. یاد ... یاد هیاهوی آن روزها. بچه ها رفته بودند و من دلتنگ. دلتنگ ... مثل غروب های جمعه خاکستری. آشوب ها تازه آغاز شده بود. خبرهـا خوب نبود. از هر گوشه مـملکت خبر ناخوش آیندی می رسید. می گفتند در شمال مردم بعضی اماکن دولتی را آتـش زده اند. و حتی در بعضی شهرهای شمال راه پــیمائی شده. مرگ بر شاه هم گفته اند!
سفر یک زن تنها در آن شرایط چندان صلاح نبود. ولی من می خواستم به شمال بروم و مصمم بودم. مثل همیشه از چیزی باک نداشتم.
دستش را به پنجره اتومبیل حایل کرد و گفت:
نرو…
رنگش اول سرخ و بعد کم رنگ شد کـــه نشان عصبانیت بود. چقدر آن نگاه, آن قیافه, آن تمنا، آن همه عطش و آن همه حسادت را دوست داشتم ... کیف کردم. نمی خواستم اذیتش کنم. ولی باید می رفتم. دلم تنگ بود.
هوای درخت و جنگل و بیشه در سرم بود.
هنوز ایستاده و هنوز با دلخوری و التماس به من نگاه می کرد. گفتم: باید بروم...
انگار نفسش تنگ شد کراواتش را شل کرد و دکمه پیراهنش را باز نمود. بـاز چـشمم بـه دکمه سر دستش افتاد کـه چقدر قشنگ بود. و در میهمانی ها زنها برای نزدیک شدن به او چقدر بهانه داشتند و من چقدر حواسم مغشوش می شد.
آن ها را ازفـروشگاه معروف َهروتس لندن بـرایش خریده بودم.اصلاًنمی دانم چرا آنقدر به سرو وضعش می رسیدم. چــرا آنقدر شیک و مرتبش می کردم و حساب گرگ های گرسنه را نمی کردم که وقتی مرا می دیدند حسادت از نگاهشان فریاد میزد.
کمی به من نگاه کرد گره کراواتش را شل تر نمود و بعد با عصبانیت از گردنش کشید. یک دکمه دیگر پیراهنش را هم باز کرد. از اینکه سینه اش را دیگران می دیدند خوشم نیامد. حسودیم شد. اما چیزی نگفتم. هنوز سراپایش را برانداز می کردم که با آن قد بلند چقدر دوستش دارم و چقدر جذاب است. و چقدر از نگاه دیگران به او حسادت می کنم. که مجدداً گفت:
نرو ... خواهش می کنم. از خر شیطان پیاده شو ...
و من پایم را از روی ترمز برداشتم.
رفتم ...
وقتی سر کوچه در آینه نگاه کردم هنوز ایستاده بود!
جــــاده سر سبز زیبای شمال را در هر فصلی دوست داشتم. دلی دلی کنان می رفتم تا دلتنگی هایم را فراموش کنم. و هر جا دلم خواست نگهدارم تا از هوا و فضا و منطره خودم را پر نمایم. در آن پیچ پیچ جاده در آن بلندترین نقطه بوی کباب زانو هایم را شُل کرد. کنار دکه اصغر آقای کبابی ترمز کردم.
اصغر آقا منقلش را روی چهار پایه بلندی گذاشته بود و با بادبزنش ذغالها را باد می زد. کنار دستش دو صندوق بزرگ یخی و دو میز و صندلی و یک مشتری داشت. وقتی قرار شد برای من دل و جگر و قلوه کباب کند گفت: تا شما این جا چرخی بزنید غذا حاضر است.
در آن بلندا نیمی از کوه و درختها زیر مه غلیظی خـفته بود. از آن جا که من نگاه می کردم در آن ته دره لابلای انبوه درختان سبز جاده مثل مار سفیدی بـا پـیچ و خمهایش به چشم خـوفناک می رسید. ولی زیبا بود و دوست داشتنی.
اصغر آقا در یک سینی حلبی نان برشته و کبابها را با یک کانادا درای خنک به دستم داد.
دلم خواسـت او هم اینجا بود. ولی اگر بود این جا هم از فکر کار و مشغله اش جدا نمی شد.
بعد از خوردن کانـادادرای سردم شد یخ کردم. به مـاشینم خزیدم و ناگهان آن شب مهتاب خاطره ای به یادم آمد. در گچسر، کنار رودخانه تا صبح هر سه از سرما دندانهایمان به هم می خورد و به خواب نرفتیم. سیاوش تا صبح برایمان شعر هایش را می خواند و همه می لرزیدیم. زیر نور ماه صدای آب، مستی شراب آه چه شبی بود؟ شبی که هیچ کدام فرامــوشمان نخواهد شد.
دختر و پسر جوانی دست در دست هم در حال گذشتن از کنارم غرو لندکنان دخترک با غیضی شدید با صدای بلند گفت:
او ... برو کنار چرا وسط راه وایستادی. کجا نیگا می کنی؟ مگه خوابت برده؟
راهش را آنقدر نبسته بودم که مستحق چنین خشونت و متلکی باشم.؟
سربالائی خیابان وزرا را نفس زنان عرق ریزان به هر زحمتی بود با حجاب اسلامی طی کردم.
به در خانه رسیدم ... آخ برق رفته ...
برای بالا رفتن از پله ها دیگر نفسی نمانده بود ... شصت وپنج پله....؟
پاهایم قوت رفتن ندارد... زانو هایم درد می کند. پیر شده ام. یک دو. سه ... ایستادم نفس تازه کردم. چهار پنج ... ُنه ده ...
آه تازه در نیمه طبقه اول هستم ...
دوازده ... سیزده
ناگهان دستهای او روی کمرم می ُسرد و مرا سبک مثل پَر از پله ها بالا می برَد... دو تـا پله ... سه تا پله ... یک بوسه ... قلقلک ... هـرچه دستم بود می ریخت و من می خندیدم ...
چقدر هوا داغ است. کولر ها کار نمی کنند. سالها کار نکرده اند. حالا همه شـان خـراب و از کار افتاده اند. گرما نفسم را بریده. در این گرما و خفقان اشیاء کشوهای آشپزخانه را زیرو رو می کنم. دنبال یک آچار می گردم تا پیچ دستگیره در را سفت کنم. می گویند دزد زیاد شده. لابــلای اسباب و اثاثیه خاک گرفته میخ و پیچ و هزار شی کـوچک و بزرگ درهم ریخته گاه چشمم به چیزهائی می افتد که سخت مرا منقلب می کند و مدتها فکرم را به خود می گیرد. آه زندگی؟! در یکی دیگر از کشوهای آشپزخانه لابلای میخ و چاقو دکمه و سوزن و سنجاق و آچار و هزار آشغال دیگر که روی هم ریخته باز یک لنگه دکمه سردست مرا به فروشگاه های لندن برد.
آن روز در سلف ریجز چشمم بـه دکمه سردستهای زیـبائی افتاد کـه تازه و خیلی بدیع بود. سنگهائی بدون تراش و در اشکال و رنگهای بسیار بسیارچشمگیر و زیبا که تازه به بازار آمده بود. هنوز پس از گذشت نزدیک به شصت سـال مشابه آن را جائی ندیده ام. جلو رفتم. یک جفت ... دو جفت... ده جفت... پانزده جفت از هر رنگ و هر فرم که بر می دارم باز رنگها و فرم های دیگرش وسوسه ام می کند. اصلاً برای هر لباس یک جفت می خرم. با این تصمیم خودم را از زیاده روی های بی حساب قانع می کنم. آخر من عاشق زیبائی هستم. کراواتهای یکی از یکی قشنگتر چشمگیرتر عرق گیر های رنگی تازه بـه بازار آمده. جورابهای نازک ابریشمی سوئیج های چرم با حروف اول اسمش و هرچه زیبا و دوست داشتنی است برای او می خرم. اصلاً حواسم به خودم نیست.
بعد نوبت بچه هاست و سفارشات آنها.
حالا نوبت دخترکی است با عطش سیرآب نشدنی اش برای کفش و لباس و چکمه. همه فروشگاه ها را زیر و رو می کنم و هرچه خوب و جالب می بینم برای او و عزیزانم می خرم و چقدر از تجسم خوشحالی آنها غرق خوشی می شوم. با دو چمدان اضافه بار راهی ایران هستم.
در راه بازگشت از لندن بـه هلند رفتم. بی هیچ برنامه برای کشتن وقت در خیابانی نزدیک هتلم قدم می زدم. تصادفاً پشت ویترین بوتیک کوچکی، مانکنی زیبا دیدم کـه یک لباس سیاه توئید بسیار خوش بـرش بی آستینی با یقه بلند بر تن داشت. زیبائی اش مرا گرفت ایستادم. او کلاه بسیار ظریف مخمل قرمزی بـا طور نازکی که تا نیمی از صورت را می پوشانید بر سر، و دستـکش های بلند قرمزی به دستش بود که تا آرنج را می پوشانید. یک جفت کفش فوق العاده ظریف و زیبا از جیر قرمز و ورنی سیاه کار ایتالیا به همراه کیف جیر قرمز بسیار جالب، پوشش مانکن را تکمیل می کرد. این مجموعه فوق العاده چشمگیر و زیبا آنقدر نظرم را گرفـت و وسوسه ام کرد که قادر به رفتن نبودم. بعد از آن همه خرید برای سایرین، باید چیز قابل توجهی نیز برای خودم می خریدم. پس از مدتی تردید بالاخره به داخل مـغازه رفـتم. کفش و کیف و کلاه و لباس و دستکش بلند قرمز همه را یکجا خریدم و از مغازه راضی بیرون آمدم... چقدر باریک شده بودم. و چقدر لباس به تنم برازنده بود.
صبح روز پرواز به سلمانی رفتم. وقتی به تهران رسیدم شب بود. با آن کلاه مخمل قرمز مثل ستاره های سینما از پله های هواپیما پائین آمدم. پس از گذر از گمرک او را دیدم که مشتاق و خـندان بی صبرانه منتظرم بود. می دانستم چقدر رنگ قرمز را دوست می دارم با اشتیاق به آغوشم کشید. بی هیچ پروائی مرا بوسید.
فرودگاه مهرآباد سالن قشنگ دیگری داشت که مردم شبها در آن جا می رقصیدند و تفریح می کردند. پـس از چند جام شراب مرا به پیست رقص برد.
آنشب در میان جمع رقـصنده ها با آن کلاه مخمل قـرمز و طوری که تا نیمی از صورتم را گرفته بود و دستکش های بلند قرمز خیلی مشخص بودم و جلب توجه می کردم. وقتی می رقصیدیم طور نازک کلاهـم را بالا زد و مرا در میان جمع بوسید، بوسید...بوسه ای طولانی.! من از نگاه مردم خجالت کشیدم. هنوز این کار ها در جامعه معمول نبود... و او اما همیشه در هرکاری پیش قدم بود!
بعد از رقص مرا به کاباره میامی برد. گوگوش می خواند. شام خوردیم و باز تا دیر وقت شب رقصیدیم. چه شب شیرینی بود.
همین که به خانه رسیدیم بچه ها با چه شعفی چمدانم را باز کردند و با چه هیجان و سر و صدائی سوغاتشان را برداشتند. یادش بخیر. هنوز طنین آن صدا ها در گوشم هست.
چـه عجیب کـه این خاطرات و این صحنه های تکرار نشدنی را فقط یک لنگه دکمه سردست در لابلای آشغالها در ذهن من بیدار کرد. یک تلنگر ساده بر دل نازک من چه تارهائی را به صدا در آورد و چه اوراقی از داستان های
کهنه زندگی را ورق زد.
با صدای تلق و تولوق کولر ها فهمیدم برق آمده.
۲۴ – ۴ – ۲۰۲۲