رادیوِ ِماشین روشن است. گوینده بعداز صبح بخیر، میگوید«در ستایش هوای امروز صبح، باید این بیت شعر را برایتان بخوانم:
یارم به یک لا پیرهن
خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن
مست استُ هوشیــارش کند.»
آفتاب خانم، مشتی بهار نارنج را کف دستم میریزد و میگوید:«درست است که سفرت تلخ است، اما همسفر و همراهت مثل قند شیرین است.» با سر انگشتهایی که دیگر مثل قدیم زبرو خشن نیستند، گونهام را نوازش می کند. با لب های خشکیدهام زورکی لبخندی می زنم. مشتم را بالا میآورم، درست مقابل بینیام و آه بلندی از سینهام بلند میشود مادر همیشه میگفت:« سایه یک جوری گلها را بو میکشد که سلولهای مردهی مغزش هم زنده میشوند.» مثل اینکه آفتاب خانم هم یاد مادر افتاده باشد، چون جملهی همیشگی او را میگوید:«رگهایت بوی گل گرفت.» صدای لاله ارتباط چشمی ما را قطع میکند. «سایه، سوار شو. هشتساعت راهه!» آفتاب خانم را بغل میکنم آن زن سبزهرو و لاغراندام که در خانه راه میرفت و بیدلیل غشغش میخندید. خدا میداند آنگاه که
ساعت ها لبخند زنان خانه را گردگیری میکرد، به چه میاندیشید. آقاجون که این خنده ها را از آفتاب میدید، می گفت: «دیلاق! هرکی میخوره به مغزش اضافه میشه، این احمق به قدش.» بعد هم، شکمش را کِرچکِرچ میخاراند. یا وقتی ته دیگ میسوخت پوست سیب زمینی ها را جدا می کرد و حلقه حلقه شان می کرد و ته قابلمه ی دیگری می چید و برنج ها را رویش می ریخت. این اولین بار است که میگویم: «خدا رو شکر، آقاجان دیگر کسی را نمیشناسد.» آلزایمر مرده شور برده، بعضی وقتها چهقدر عزیز میشود، کاش من هم دچارش شوم.
آفتاب خانم یک کاسه ی سفالی ِ سبز را از آب و گلبرگ سرخ پر کرده است به محض حرکت کاسهی آب را پشت سرمان خالی میکند. و زیر لب چیزی میخواند و به سمتمان فوت میکند. درست مثل مامان هر کداممان که از خانه بیرون میرفتیم پشت سرمان آیتالکرسی میخواند و فوت میکرد و تا برگردیم یک چشمش به در بود و ذکر میگفت. با یاد آوری مادر شمایلش در ذهنم ترسیم میشود مثل اینکه همینجا نشسته باشد و به من نگاه کند با آن صورت گردِ سرخ و سفید، و چشمان ریز که دورش پر از چروک و خطوط هفتاد ساله است. چقدر دلتنگش هستم باید اینجا باشد که سرم را روی پاهایش بگذارم و برایم شعر بخواند: «کوچه که تنگ و تاریکه سایه قشنگ و باریکه.»
کاش میشد وقتی دلمان هوای کسی را میکند چشم هایمان را ببندیم، صدایش بزنیم و او پیش رویمان ظاهر شود، واقعی باشد. نه اینکه وهم و خیال... بعد به آغوشش میکشیدیم و میبوئیدیم میبوسیدیم شان و از شر ِ این دلتنگیهای نا تمام خلاص میشدیم. بنظر من: هزار سال هم بگذرد مادِر خوب که میمیرد، جوان مرگ شده است. سالها پیش برادرم به امید زندگی بهتر بار سفر بست و رفت. مادر آنقدر گریه کرد و پشت پنجره انتظار کشید که به قول آقاجان دق کرد. البته از مادر یک تختخواب ماند که بعد از چهلمش پدر آن را به آفتاب خانم داد. کمربندم را میبندم، و سرم، را به شیشه میچسبانم و شروع میکنم به شمردن درخت های نارنج کنار خیابان. یکی، دو تا، سه تا... لاله پهلویم را سیخونک میزند و میگوید: «ملعون میخوایی تا بندر بخوابی؟ هنوز سوار نشده که غش کردی!؟» سرم را، راست میگیرم و شانه هایم را بالا میاندازم و میگویم:« خواب کدوم خواب، دختر!؟» لاله عینک آفتابیش را روی چشمانش میگذارد و سکوت میکند، میدانم حتما دنبال حرف و گفتوگوی خندهدار است که من بخندم و آن همه سال زندگی را که ثانیه به ثانیه اش را با عشق سپری کردم، فراموش کنم. اما صحبت کردن، از آن بغضِ درون سینه ام برای لاله محال است. چهگونه می توانستم از پیچش مویرگهای کل سر و صورتم بگویم_ از آن دردی که در سینهام است و فشاری که روی شانه هایم سنگینی میکند، چهگونه از گرهی کور روده ها در شکمم توضیح دهم؟ انگار این گره همهی مرا به درونش میکشد. وقتی هیچ عکس و سونوگرافی این درد را تشخیص نداده است و دکتر فقط میگوید:«خانم شما از من هم سالم تر هستید.» لاله چهطوری میتواند آن را درک کند؟! حتما به خودش می گوید: « انگار آسمون شکافته و فقط این می خواد طلاق بگیره، این دادگاه ها رُ ببین، پر از دخترهایی که میخوان زندگی کنن اما نمی شه!» چه قدر بی رحمانه است دردِ دوست داشتن کسی که دوستت ندارد.
چقدر نفس کشیدن سخت میشود وقتی زندگی در خانه ای را بخواهی که در آن به اندازهی یک جفت پا جایی نداری! به صفحه ی تلفن همراهم نگاه می کنم و در دلم به تمامی خطوط مخابرات التماس میکنم که یکی از این صد ها پیامی که گرفتهام او باشد، هر صدتا یشان را بررسی میکنم یا از بانک است یا تبلیغات شرکتی. چشمم به تاریخ میافتد امروز پنجم اردیبهشت و تعطیل است و روز های تعطیل برای ماهیگیری به بندر های اطراف می رفتیم. نمیتوانستیم ماهی بگیریم چون از ماهیگیری فقط ابزارش را داشتیم آن هم نصفه و نیمه چوب ماهیگیری بود اما هر بار یا طعمه را فراموش میکردیم یا قلاب را، مجبور میشدیم از ماهی فروش ها، ماهی بخریم که گرسنه برنگردیم بعد هم از ده ها ماهی که در خیال صید کرده بودیم برای دوستان مان تعریف میکردیم. او به من چشمک میزد و هر دومان ریز ریز به دروغ هایمان میخندیدیم .میگفت: «نباید کسی از گیجال ویجالی ما چیزی بدونه!» تمام خاطراتم با او در سرم یک دایره تشکیل دادهاند. آخری تمام نشده، اولی شروع میشود با بیشترشان لبخند میزنم و با لبخند هایم اشک میریزم .مثل همان سالی که به او مرخصی ندادند و مجبور بودیم عید نوروز را در بندر بمانیم. پیشنهاد دادم این یکی دو روز تعطیلی را به بندر میناب برویم، با عجله وسیله های سفر را جمع کردم و در صندوق عقب ماشین گذاشتم. گفتیم سر راه کنسرو ماهی میخریم و روی پیکنیک گرمش میکنیم و با نوشابه میخوریم. وقتی رسیدیم، وسیله ها را پیاده کردیم. خواستم شام را آماده کنم، پیک نیک گاز نداشت. کنسرو را توی یه قابلمه کوچک ریختم و بردمش سمت چند جوان که روی چراغ گازی شان زغال گذاشته بودند، گفتند باید صبر کنم تا زغال قلیان شان گُر بگیرد، ، او گفت: «سرد میخوریم» اما من میدانستم او غذای سرد دوست ندارد همانجا سرپا ایستادم و از دور نگاهش کردم که در مقابل دریا روی زیرانداز حصیری لَم داده بود. سیگار دود میکرد و به موج ها خیره شده بود. تا یکی از آن پسرها زغال سرخ را روی تنباکوی قلیان گذاشت و چراغ گازی را به من داد. وقتی خواستیم غذا بخوریم یادم آمد قاشق ها را روی میز آشپزخانه جا گذاشتم، خندید و گفت: «آخ زنِ مجنون من! نشد یه بار بدون اینکه چیزی یادت بره، جایی بریم.» سرخ شدم و سرم را به زیر انداختم. او میخندید! وقتی میخندید چهقدر قشنگ تر میشد چشم هایش را میبست و چالش میان ته ریش و خط لبخندش گم میشد. گاهی خودم را به خنگی میزدم که او فقط بخندد. شب که میخواستیم بخوابیم هیچ بالشی همراه نیاورده بودم.
قبل از اینکه بخواهد چیزی بگوید، زیر گریه زدم. خندید و خودش را از روی حصیری که نشسته بودیم به سمتم سُراند و گفت: «اشکالی نداره همونقدر که تو حواس پرتی، دوست داشتنی هم هستی، به جای گریه کردن بیا بیشتر همو بغل کنیم، اصلا بهتر که بالش هارو یادت رفت، این بغل چیه که درمون همهی درد هاست.» کیف چرمیام را با دستش جمع کرد و زیر سرش گذاشت و دراز کشید، سرم را روی سینهاش چسباند و موهایم را نوازش کرد خوابش که می برد گفت: «هیچکی جای تو رو نمیگیره هیچکی برام تو نمیشه» و سرم را بوسید. سرم را از روی سینه اش بلند کردم و لبم را به چانهاش چسباندم که ببوسمش، دست هایش را دور شانه هایم حلقه و زمزمه کرد: «گل ِ انارم!»
گل انار؟ او هیچ وقت در بیداری مرا گل انار صدا نمیکرد. و آن شب هقهق های من میان پچپچه های امواج دریا به فراموشی سپرده شد. همانطور که فردای آن روز زلف های قهوه ای بافته شده ام طلایی و کوتاه شدند. به لاله می گویم: «کاش سیگار داشتم یا هر چیزدیگری که کمک کند کمتر فکر کنم یا اصلا فکر نکنم!» او منظورم را میفهمد و با انگشت اشاره عینکاش را تا نوک بینی سُر میدهد و چشم هایش را جمع می کند و میگوید: «چشمم روشن همین مون فقط کم بود. که مست بشی بیفتی توی خیابونا.» قهقه سر میدهد. دنده را عوض میکند میگوید: « قول میدم سال دیگه این موقع هیچی از اون یادت نباشه! و فراموش کرده باشی از کجا اومد و چطوری رفت» لاله چه میگوید؟! چه انتظاری از من دارد؟ فراموش کنم؟ چطور آدمی میتواند روزگار عاشقانهاش را فراموش کند؟
چگونه میتواند تنها صدای دلنشبن زندگیاش را به فراموشی بسپارد؟ چهطور میشود یادت برود سالها با چه شوری لباسهایش را با دست و در تشت فلزی با آب سرد شستهای که مبادا ماشین لباس شویی خرابشان کند و با چه حوصله ای درز به درز پیراهن هایش را اُتو کشیدهای. در آن لباس ها و با خط اُتوی مرتب، تصورش کرده ای و ذوق زده شده ای؟ چهطور یادم برود که روز های طولانی فقط غذاهاییرا پخته بودم که او دوست داشت؟ همین قرمه سبزی که اگر روزی مادر میپخت، من کل روز را از اتاقم خارج نمیشدم که بوی شنبلیله و قرمه ها از خانه برود، اما بعد از ازدواج فهمیدم قرمهسبزی دوست دارد. آن سال های اول ازدواج، وقتی مادر هنوز رخت سفر بر تن نکرده بود، هفتهای دو بار به مادر زنگ میزدم و او ریز به ریز پختن آن سبزی ها و لوبیا قرمز و گوشت ها و ادویه هایش را به من یاد میداد که چگونه از شب قبل لوبیا ها را خیس کنم یا به همراه ماهیچه چند گرم چربی بخرم و حتما باید دو سه حبه سیر رویش ریز ریز کنم. و موقع سرو چند تکه یخ رویش بریزم که روغن بيندازد.
آخرش آقاجان از آن طرف میخندید و میگفت: «بپز، بپز. فکر کردی خونهی شوهر مثِ خونهی پدرته؟ نازت خریدار داره؟ به موت قسم که حتی اون مرتیکه نمیدونه تو از قرمه سبزی بیزاری، کل عمرش راننده ی کشتی بوده، هشت پا و خرچنگ دیده، اسم خودش رُ هم گذاشته ناوبر.» وقتی می گفت ناوبر صدایش را کلفت می کرد که ما بفهميم مسخره می کند.
مطمئنم آقا جان دوست داشت فحش بیشتری حوالهی جدوآباد او کند اما این مادر بوده که گره به ابرو هایش انداخته و چشمهایش را گرد کرده و چهار انگشتش را روی دهان آقا جان فشار داده. آنقدر غرق او شده بودم که خودم را فراموش کرده بودم. چگونه میشود نبض آدمی از کار بیفتد اما هم چنان زندگی کند؟
اگر بتوانم هم دلم نمیخواهد آن روز ها را فراموش کنم! آن شب هایی که چهلوپنج دقیقهی تمام، پشت پنجرهی فلزی آن آپارتمان تاریک و نمور، منتظر آمدنش میایستادم. قبل از اینکه زنگ را بزند، در را برایش باز میکردم! فقط برای دیدن برقی که آن لحظه در چشمان کشیده اش بود، بگویم: «چه کسی انقدر که من دوستت دارم، دوستت داشته؟» تا بفهمد دوست داشته شدن چهگونه است؟
هر بار که او را پشت در میدیدم به همان اندازه که بار اول دیدمش، هیجان زده میشدم. به نیم رخ راست لاله نگاه میکنم، به دنبال ردی از او هستم، و میگویم: «امیدوارم لاله ... امیدوارم فراموش کنم.» چهقدر این کلمه به زبان آوردنش، هم برایم دردناک است. از ترس اینکه مبادا مرغ آمین از کنارم بگذرد و روزهای با هم بودنمان در نظرم کم رنگ شود زیر لب زمزمه میکنم: «به تو فکر میکنم به تو که روشنی روزم بودی، به تو که آرامش شب هایم بودی، به تو فکر می کنم حتی آن لحظه که تنِ نحیفم را به خاک میسپارند.»
لاله شروع میکند به نصیحت کردنم، میان جملههایش هم از جملههایی که جوان های ذهن روشن ِ دهه هشتادی توییت میکنند میگوید: «من نباید اینو بگمااا ولی گور پدر قبلی و پیش به سوی بعدی! تا دنیا برقرار، باید عاشق بشی و زندگی کنی. این نشد، نموند، یکی دیگه. منُ ببین از دبیرستان همهی پسرا ترکم میکنن، خم به ابرو آوردم؟ نه! تازه پوست کلفتتر هم شدم! .» به خط کشیهای بریدهبریدهی وسطِ جاده نگاه میکنم و دوباره یادم میافتد که ترک شدهام. لاله نمیداند، همین الان که دارد از فراموشی میگوید، من دارم به تختِخوابم فکر می کنم؛ به شبهایی که مثلِ گلسرخ تازه باز شدهای منتظرش بودم.
به زمزمه های دِر گوشی و نوازشهای های دمصبح! به خندهها و همصحبتی هایمان! دلم میخواست باور کنم که تا به این لحظه آنطور که این نجواها گوشهای مرا قلقلک داده به گوش وجان ِ هیچ دختر دیگری ننشسته، این سرانگشتها هیچوقت اینگونه پوست مورمور شدهی هیچ دختر دیگری را لمس نکرده. ای کاش واقعا عشق معجزه میکرد! مادر میگفت" «مثل برادرت راه میرود، مثل برادرت میخندد، مثل برادرت حرف میزند، موهای فرفریاش مثل برادرت است، حتی آن چال که زیر ته ریش هایش پنهان شده مثل چال صورت سام است.» ما تمام دلتنگی هایمان را در او پیدا کرده بودیم. خوب شد مادر نیست که دوباره تنها شدن مرا ببیند. برادر غریب و دور از وطنم، یک شب تلفن کرد و گفت: «ترسیدم ببینمتان، و نتوانم بروم.»
و آن آخرین تماسش بود و دیگر هیچوقت نه تماسی گرفت و نه نامه ای فرستاد. او برایم جای همهی نبودن ها، ندیدن ها، دلتنگی ها، و تنهایی ها را پر کرده بود. حتی اخم و قهرهای کوتاه و بلندش را هم دوست داشتم. شاید هم، این خاصیت عشق باشد که کمیها و کاستی ها را نمیبینیم و کوچک ترین محبت ها به نظرمان بزرگ و عاشقانه میآید و در ذهن و قلب مان ماندگار میشوند. دوباره سرم را به شیشه میچسبانم و بیرون را نگاه می کنم دیگر خبری از درختان نارنج و یا کریم ها نیست. تا چشم کار می کند خاکِ خشک و زمین ترک خورده و بوتههای عظیم خار است .لاله می گوید: «زندگی همه آدمها یه روز هایی سیاهی مطلق ِ. خودت رُ قوی نگه دار تا طلوع خورشید رو ببین.» دختر این ها را از کجا خواندی؟ طلوع! چه طلوع هایی را با او دیده بودم، گفته بود باید برای زندگی به بندر عباس برویم اصلا به آن گرما و شرجیاش فکر نکردم. چشم بسته قبول کردم به او گفتم: « هر جا که صدای نفس های تو را داشته باشد، خانه ی من است.» فقط برای اینکه جایی در زندگیاش داشته باشم چرا که او گذشته، حال و آیندهی من بود گفت: «بهترین کار دوری از شیراز است که مبادا روزی در خیابان همدیگر را اتفاقی ببینند.» خوشحال شده بودم که او بهخاطر من و خودش چه تصمیم بزرگی گرفته است و حالا نمیدانم آیا فرار کردن تصمیم درستی بوده یا نه؟ او از بچه ای که نطفهاش را در مستی کاشته بود فرار کرد مادرش با تهدید گفته بود «اگر آن دختر را به خانه بیاورد عاقش میکند» گفته بود: «دختری که بدون عقد و محرمیت پا میگذارد در خانهات و نجسی میخورد و حامله میشود، نمیتواند مادر خوبی بشود آن بچه هم یکی لنگهی مادرش میشود!» کاش الآن میدیدمش تا به او بگویم: «مگر شرافت به شیر مادر است؟ چه آدم هایی را دیدهام که به قول شما حرامزاده بودند اما در انسان بودنشان شکی ندارم. همین آفتاب خانم خودمان که به درستکاریاش همگی قسم میخوریم، مادر میگفت آفتاب رنگ پدر ندیده مادرش یکی از زنهای شهر نو بوده که بعد از انقلاب دست دختر سه سالهاش را گرفته و فرار کردند. حالا ما چیزی میبینیم که با قبل انقلاب مادرش زمین تا آسمان فرق دارد.
هفته اولی که به بندر رفتیم و درگیر چیدمان خانه شدیم یک لحظه به خودم آمدم دیدم فقط ما دو تا هستیم. نه مادر و نه آقاجان و نه آفتاب خانم. او هم فردا باید برود و ده روز سفر دریاییاش طول میکشد. به خودم گفتم: «تو اینجا چکار میکنی؟ چهطوری میخواهی این تنهایی را تحمل کنی؟ «او داشت وسیلههای سنگین را جابه جا میکرد خزیدم توی اتاق شالم را گوله کردم و توی دهانم چپاندم. از سرخی چشمانم همه چیز را فهمید، بغلم کرد و گفت: «میدونم سخته هر وقت دلتنگ شیراز و آدمهاش شدی، تنها و بیصدا اشک نریز، بیا اینجا توی بغلم.» پیشانیام را بوسید و مرا در آغوشش فشرد و گفت: «خاک جنوب خون دارد، خون گرم، هر کس بیاید اسیر اینجا میشود عاشق و عاشق تر میشود طوری که دلت میخواهد از این گرما فرار کنی و بروی ولی روز رفتن کل وجودت بغض میشود و دیگر نمیتوانی.» همراه با اشک هایی که روی گونه هایم می ریخت لبخند زدم، گفت: «بیا ببرمت کنار دریا اینجا ]از ساعت ۱۲شب به بعد[ تازه برای مردم زندگی شروع میشود بریم طلوع خورشید رو ببینیم.» مشتاق دیدن طلوع خورشید لبدریا بود و من میخواستم به این فکر کنم که این تجربهی اولش با من است. که تا به حال با آن دختر طلوع را ندیده و شب را کنار دریا به صبح نرسانیده. اما این ها رویا های سبک بال من بودند حضور آن دختر را در ثانیه به ثانیه ی زندگیام احساس میکردم همان وقتهایی که به دریا خیره میشد و سیگار میکشید، لحظه ای گونه هایش تر میشد و لحظهای دیگر لبخند میزد. دیدن طلوع خورشید، سرگرمی ما شده بود. شبها تا صبح کنار دریا بودیم و امواج نوازشگر ما بودند و دریا شاهد عشق بازی مان. همانجا پشت دستهایم را بوسه باران کرد و تشکر کرد که او را به زندگی برگرداندهام؛ که همیشه کنارش بودم. چقدر به خودم میبالیدم که پابهپای اشکها و دلتنگیهایش برای دختر دیگری نشستم اما پا پس نکشیدم. چه شبهایی که از فرط مستی، تا صبح برای آن دختر روی پاهایم اشک ریخته بود و من پا به پای او گریسته بودم که این همه عشق و دوست داشتن من را نمیبیند. و به ناکافی بودن خودم فکر کرده بودم، مثل مادری که با وجود همه ی فداکاری هایش احساس می کند، عشقی که نثار فرزندش میکند،کم و ناچیز است. گاهی، وقتی مست بود توی خونه عربده میکشید و میگفت: «تا حالا فکر کردی چرا اینجایی؟ سایه تو اینجایی که من هر روز و هرشب جای خالی اونُ ببینم و زجر بکشم! اینجایی که تاوان گناهامُ پس بدم.» من همهی آنشبها در حالی که خودم را به خواب زدم و بغضم را قورت داده بودم، گذراندم. بار سنگین این کلمهها تا آخر دنیا روی شانههایم میماند.
لاله دیگر خاموش شده است، چند باری میگویدک «سایه، سایه خوابی؟» میترسم جوابش را بدهم، بفهمد بیدارم و دوباره بخواهد مرا وادار به فراموشی کند. اما میدانم به چه فکر میکند. لاله گفته بود: «این مرد عاشق دوست دخترش است.» گفته بود بارها شاهد خیال پردازیشان بوده که ازدواج میکنند و یک دختر به دنیا میآورند اسمش را چکاوک میگذارند، گفته بود: «من برادرم را میشناسم احساساتش کف دستش است زبانش شیرین است، گولِ قد ِبلند و موهای فر و تهریش را نخور» اما مادرشان بذر امید را در دلم کاشته بود گفته بود: «پا به پای پسرم پیش برو، تا آن دختر هرزه را فراموش کند گفته بود: «پسرش تشنهی محبت است» اما نه او نه من نمیدانستیم که نهال ِ عشق آن دختر چقدر در دل او ریشه دوانده است. آن چنان گرفتار عشق و علاقه اش به آن دختر مو سیاه بود که با یک پیامک، از من و حتی ازخانوادهاش گذشت. وقتی داشتیم برای آخرین بار باهم یک شام ِ مثال عاشقانه می خوردیم_ شامی که او اصرار داشت خودش حاضرش کند، جوجه های زعفرانی را به سیخ میکشید و من مثل همیشه پشت سر هم بدون هیچ مکثی از خاطرات شب عروسیمان وقتی عمه خانم آمده بود با ما برقصد و زمین خورده بود میگفتم و میخندیدیم. برای تلفن همراهش پیامکی آمد از من خواست پیامک را برایش بخوانم این اولین بار بود که از من میخواست گوشی موبایلش را بازکنم، بدون آنکه اسم فرستنده را نگاه کنم، بازش کردم و با همان خندهها بلند خواندم: «بهش گفتی؟ چی شد؟» خنده از روی لبم رفت .او نپرسید پیامک از طرف کیست؟ و همانطور که جوجه ها را به سیخ میکشید گفت: « اصلا نفهمیدم چهطوری عمه خانم را از زیر دست و پا بیرون آوردم.» من هم چیزی نگفتم شاید هم پرسیده و من گوشهایم سنگین شده بود. مثل اینکه چند وزنه ده کیلویی آویزانشان شده باشد و پشت گوش هایم را سوزانده باشند، اسم فرستنده را نگاه کردم: «گل ِ انارم» داغی خون را درون رگ هایم احساس کردم. احساس خفگی داشتم و همین کافی بود تا تهش را بخوانم آن دختر مو سیاه سفید پوست که همیشه گوشواره های گل انار در گوش هایش میانداخت همانکه در میناب بعد از نوازش موهایم صدایش کرده بود، انگشت اشارهام را روی صفحهی گوشی گذاشتم لرزان و با مکث به بالا کشاندماش و در دلم خدا خدا میکردم چیزی بینشان نباشد، اما به اندازه ده سال دوری ابراز دلتنگی کرده بودند و میدانم با تکتک کلمهها اشک ریخته بودند. زبانم بند آمده و مردمک چشمهایم روی صفحه موبایل قفل شده بود گریه میکردم. دوست داشتم فریاد بزنم و آن پیامک ها را قبل از ارسالشان نابود کنم. اما فک و دست هایم منقبض و خشک شده بود مثل شاخهی درخت در زمستان. به اولین پیام رسیدم گل انارم: «سلام، میدونم برات غیر ممکنه اما به قول استاد فیض فقط غیرممکنه که غیر ممکنه. من و دخترت بهت احتیاج داریم من مریضم. میترسم چکاوک بی سرپرست بمونه. به من زنگ بزن، این بچه اگر اشتباهی هم باشه، اشتباهه هر دوتامون» به تاریخ ارسال پیام نگاه کردم. یک سال و اندی گذشته بود. سرم را که از روی صفحه موبایل برداشتم، مقابلم ایستاده بود مثل اینکه ترسیده باشد هم بخواهد مرا قبل از فوران شدن آرام کند. و خیالش هم راحت شده باشد که همه چیز را فهمیده ام، و او می تواند به معشوقهی سال های دور و چکاوکاش برسد. توانایی کشتنش را داشتم، نیرویی گرفته بود که با همین دستان بی جانم میتوانستم از دُور گردنش نفسش را بگیرم. میخواستم بگویم: «من برای دخترت مادری میکنم، من جای خالی همهی نبودنها و نیستنها را پر میکنم .فقط از جدایی نگو.» اما هیچ حرفی نزدیم، زبانم در دهانم سنگینی میکرد بارها با دندان چزاندمش که حسش کنم. چیزی در دلم فرو میریخت و یک نفر یک کوه رخت را در دلم چنگ میزد. میخواستم به چشم هایش نگاه کنم و بپرسم: چرا؟ «اما نشد، نتوانستم! گوشی موبایلش را به شکمم چسباندم و به اتاقم رفتم. در را قفل کردم و با خواندن تکتک پیام هایشان فریاد زدم، آینه و شمعدان عروسی مان را از روی طاقچه برداشتم و روی زمین پرت کردم و به تکه هایش که مرا تکه تکه نشان می داد چشم دوختم.
او، پشت در اتاق آرام و بیصدا سیگارهایش را آتش زد. دوست داشتم خانه را به آتش بکشم، هم من بسوزم هم او و هم این خاطرات بی وزن که ریشههایم را میسوزاند. از همهی آن زندگی فقط یک چمدان بود که در دستم سنگینی میکرد. آن شب به قدری احساس تنهایی و ترس داشتم که انگار دوباره کودک شده بودم توی همان تشک سفید با آلبالو های سرخ خوابیده و پاهایم را در شکمم جمع کردم. آقاجان سام را با خود برده بود و من تنها در خانه مانده بودم. بچهها جلو خانهی ما بازی ميکردند و من را بازی نمیدادند. بادبادکی که برایش آن همه زحمت کشیده بودم، روی سیم خاردار های بالای دیوار گیر کرده بود. دوست صمیمیام در گوش دختر دیگری پچپچه میکرد و ميخندیدند. باران میبارید و هوا طوفانی بود. پنجرهی اتاقم شکسته بود و مادر نبود، برف میبارید و همه بیرون از خونه آدم برفی درست میکردند و من سینه پهلو کرده بودم، آقاجان مرا نمیشناخت، سام رفته بود. دور تا دور اتاقمان را نگاه کردم همه چیز بنظرم سیاه بود و من نمیتوانستم همینطوری بدون هیچ حرفی بروم و نمیخواستم هم حرفی بزنم و یا او را ببینم، جلو میز آرایشیام یک رژ سرخ بود به تازگی خریده بودمش بخاطر او. رژ را برداشتم و روی آیینه نوشتم: «حساب ما بمونه برای قیامت.»
با آن رژ لب هایم را سرخ سرخ کردم و آن خانه را گذاشتم و رفتم. با حسرت شنیدن خیلی چیزها مثل گفتن دوستت دارمهاییکه هیچوقت نگفت! و من به شمارش موهای سرش گفته بودم و هیچوقت دیگر، نخواهم گفت. انگار، از همان اول آمده بودم که بروم که نمانم. باید آن خانه را ترک میکردم: با هواپیمایی که نقص فنی داشت، با قطاری که در آتش میسوخت یا با ماشینی که ترمزش بریده بود. آن روز، راه برای من و زخمی که خورده بودم هموار شده بود زخمی که خونریزیاش بند نمیآمد. اما نه هواپیمایی سقوط کرد نه قطاری آتش گرفت و نه ترمز ماشینی برید که مانع رفتنم شود. مثل آخرین تیر در کمان، با همان سرعتی که آمده بودم، آنجا را ترک کردم. آفتاب خانم میگوید:
«زندگی زن و مرد نباید در کمال احترام و در عین اینکه داری میخندی تموم بشه. یا باید یک دعوایی کنی که تهش بخاطر جیغهایی که کشیدی صدات در نیاد یا باید بری توی بغلش و آشتی کنی وقتی مث این روشن فکرهای خارجی اون یکی میگه تموم کنیم این یکی هم میگه باشه بخاطر تو تمومش کنیم، هیچ وقت تموم نمیشه و همیشه یک چیزی توی دلت چنگ می زنه. » و اگر قلبم را یک باغچه در نظر بگیری چقدر این روزها چنگ میخورد. صدای نفس های لاله را میشنوم که از فرط عصبانیت بلند و کشدار نفس میکشد. و با خشم دنده را عوض می کند. حق دارد بین ما دو تا گیر افتاده یکی برادرش است، آن یکی دوست ِ صمیمی، خودش گفت" «نه میتوانم از توئه احمق بگذرم نه از آن بیشرف» «هوف کشداری میکشد و دستش را محکم روی فرمان فرود می آورد: «این ابله چی داشت که دلبستهاش شدی؟» دنده را عوض میکند و دوباره میگوید: «سایه ی بیچاره، تو همیشه عاشق پیشه بودی. از همون اول همه رو بیشتر از خودت دوست داشتی. قلب تو مث آیینهست و روحات به سبکیِ یک پر. کاش میتونستم کاری کنم کمتر غصه بخوری» میخواستم بگویم: « از همان اولین بار که دیدمش دلبسته اش شدم همان موقع که با دوچرخهاش پشت سرمان از دبیرستان تا خانه رکاب میزد که مبادا کسی مزاحم مان شود.» همان کار هایی که باید برادرم بود و میکرد، اما فرسنگ ها دور بود آنقدر دور که نمیدانستیم کجا؟ اما یادم آمد که همین چند دقیقه پیش خودم را به خواب زده بودم. چشمانم را که باز کردم ورودی بندر عباس بودیم، کنار آن ساختمان های دود گرفته و ادارات بلند با پنجره های سفید. دستم را نگاه کردم مشتم هنوز بسته بود. میگویم: «لاله، مطمئنی اینجا نیستن؟» سرش را به سمتم میچرخاند و میگوید: «اوقور بخیر خانم باجی، بخواب یکی دو ساعت دیگه گور پدر لاله » ببخشید اصلا نفهمیدم چهطوری گذشت، چهقدر خوابیدم؟ می گوید: «۵ ساعت» و میخندد. نیستند، اصلا اینجا نبودند. شیشه را پایین آوردم، مشتم را باز کردم و بهار نارنج های پلاسیده را دور ریختم.
من، همیشه همینطور آنقدر محکم همه چیز را کنار خودم نگه میدارم و بههمه چیز چنگ میاَندازم که یا خراب میشوند یا فرار میکنند. بعد ازسپری کردن خیابان پهنو بلند، وارد شهر میشویم. لاله بعداز بلوار به موازات ساحل میپیچید و حالا سمت راستمان دریاست و سمتچپ خانه ها و ساختمانهای تجاری به سمت لاله میچرخم و کفِ دستم را سپر چشمانم میکنم که مبادا چشمم به دریا بیفتد. اما بوی جنوب قوی ترین عطر جهان است، بوی ماسهی آفتاب خورده، ماهی خشک شده بوی زنجبیل، بوی فلفل، بوی دریا، بوی پولک ماهیها، بوی زندگی!
تا کجا میتوانستم خودم را از دیدن آن آبیبیکران محروم کنم اصلا مگر میشد در بندر باشی و چشمت به دریا نیفتد؟ و بوی دریا را تا مغز استخوان حس نکنی؟و آن اکلیلهای رنگی روی آسفالت ها چشمانت را نوازش ندهند؟ بار دیگر پشتم را به صندلی میچسبانم، نفس عمیقی میکشم و به خودم قول میدهم آرام باشم تا همه چیز تمام شود. به دریا نگاه میکنم به آن آبی بیکران: «کاش میتوانستی مرا ببلعی کاش من موجی کوچک در عظمت تو بودم! کاش صخرهی ترک خوردهای بودم که گیاهان دریایی میان ترکهایم جان میگرفتندو میروئیدند. کاش این عشق سراسر دروغ را باور نکرده بودم!» به لاله نگاه میکنم که دارد پشت فرمان بدنش را کشوقوس میدهد _لاله اونا چهطوری عاشق هم شدن؟ اون دختر چی داشت که من نداشتم؟!
لاله با بُهت نگاهم میکند که یعنی تو نمیفهمی یا چهطور نمیدانی، یا دانستناش دیگر چه فایدهای دارد؟ سری تکان میدهد ومیگوید: «نمیدونم، اون اولین دختری بود که اومد توی زندگیش و موند میگفتن عشق در نگاه اول! تو خوب میدونی که عشق اول هیچوقت فراموش نمیشه، حتی اگر بخاطرش دل ات بار های بار لرزیده باشد. » آخرین بار که روز تولدم کنارش بودم و نمیدانستم، عشق آن دو دوباره زنده شده است، آرزو کردم: «زندگیام خالی از هر "ای کاش"باشد. آرزو کرده بودم ده ساله مان بشود صد سال و، عاشق تر شویم! » من عاشقتر شده بودم و او فارغتر! او برای من همچو مهر مادری مقدس بود و روز به روز از دنیا دل زدهتر و به سمت او کشانده میشدم، اما من فقط شانهای بودم که او دل تنگاش را مجاب کند. و بیقراری هایش را سامان دهد. مرحمی برای زخم های فراقاش بودم. وحالا او مرا با درد های بیدرمان و زخمهای فراموش نشدنی رها کرده بود. لاله جلو ساختمان زرد و دِر چوبی نارنجی ترمز کرد و گفت:« کلید ها توی داشبورد هستند.» کلید ها را برداشتم و وارد ساختمان شدم لاله همانجا ماند تا ماشین باری پیدا کند، خدا را شکر که هنوز آسانسور خراب است و میتوانم با پله ها به طبقهی چهارم بروم. هر چه دیرتر برسم، بهتر است. این ساختمان زرد، و این پلهها و نردههای سیاه همهشان مثل مفتول دور گردنم پیچیدهاند، چشمهایم سیاهی میرود و کل تنم خیس عرق است و در این گرما میلرزم. از دیوار ها خاطرات روی سرم آوار میشوند و هنوز هم، به دنبال رنگوبویی از او هستم. چند باری به پشت سرم نگاه میکنم که ببینماش! شایدهمهاش خواب بوده است، و مثل همیشه در این راهرو تنگوتاریک پشت سرم باشد. به او فکر میکنم که مثل همیشه، بدون پیراهن با آن شلوارک آبی روی مبل تکنفرهی کرمی رنگ روبهروی در نشسته و یک لیوان پر از آب و یخ های مکعبی در دستش گرفته، پشت سرش را به مبل چسبانده و منتظر آمدن من است که بگوید:« تمام شد، این دوری یک مسخره بازی بود، همه چیز را فراموش کنیم، از نو شروع کنیم» و من به چشم هایش، که حسرت دیدنش را دارم خیره شوم. آن چشم های سیاه و مژههای بلند که نمیدانم جز در عکسهایش دیگر ِکی میتوانم ببینمشان؟ وقتی به بودنش در آن خانهی تاریک فکر میکنم یک جان به جانِ خستهام اضافه می شود. بیتوجه به آشوبی که ته دلم به پا شده است، پلهها را دوتا یکی بالا میروم، مثل اینکه تمام این مدت از آسمان تا پشت در خانهام قل خورده باشم. میخواهم فکر کنم او هم مثل من دلتنگ است و در خانه به انتظار نشسته، کلید را بین مُشتم فشار می دهم و با انگشت اشاره زنگ را میزنم، یک بار، دو بار، سه بار، کمی صبر میکنم شاید دستش گیر باشد شاید حمام است و دارد تن پوش حوله ای سفیدش را می پوشد دوباره زنگ در را فشار میدهم، یک بار، دو بار، سه بار، شاید هدفون روی گوشاش باشد و دارد به همایون گوش میدهد آن ترانهی مورد علاقهاش که همیشه میخواند:
«باده ای سرخ؛ دلی سرخ؛ شبی سرخ بخواه
ماه من امشب از این باده؛ لبی سرخ بخواه...
بنشین تا که ببافم؛ شب گیسوی تو را
شب چله، شب یلدا، شب جادوی تو را!
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد…»
کلید را توی قفل میچرخانم و تا پادری وارد خانه میشوم هیچکس روی آن مبل تک نفره منتظرم نیست! خانه از همیشه تاریکتر است. به آن مبل خیره میشوم حتی نمیتوانم آب دهانم را قورت بدهم، در عرض چند ثانیه همهی قولوقرارهای نصفه و نیمه مان جلو چشمانم رژه میرود صدای خندهی چند دختر بچه در گوشم میپیچد و دیگر نمیشود این بغض توی گلو را تحمل کرد. بیرون آمدم؛ در را محکم میبندم و کیف و کلید را همانجا پرت میکنم. صدایش در گوشهایم میپیچد: «ببین سایه خودت بهتر میدونی ازدواج ما از روی عشق نبود هدف من تشکیل خانواده بود میخواستم یکی باشه که کنارش بتونم زندگی رُ تحمل کنم، بچه دار بشیم و درگیر زندگی! میدونی که هیچوقت بهت بیاحترامی نکردم و نمیکنم، اما الان میفهمم زور عشق از همه چیز بیشتره! باور کن هیچوقت نتونستم بدون تجسم کردن اون، کنار تو زندگی کنم. نذار از این بیشتر زجر بکشیم! » این ها را پشت تلفن گفته بود، وقتی به وکیل گفته بودم طلاق نمیگیرم! میخواستم بپرسم توی اون سالها شد لحظهای دوستم داشته باشی؟ به یاد مادر افتادم که میگفت: «حتی اگر مردی مغز استخونت رُ سوزاند، انقدر غرور داشته باش که نپرسی چرا؟» پشتم را به در چسباندم. کنار در، روی دیوار یک آینه آویزان کرده بودم آینهای با قاب چوبی سفید که جزئی از جهیزیهام بود شب آخر، بیدلیل فرو ریخت، قاب را بر نداشتم، به امید یک آیینه ی جدید روی آن. همیشه طبق عادت آنجا را نگاه میکردم و حالا دوباره نگاهش میکنم یک سایهی خسته و خمیده را میان آن چارچوب سفید که به سیاهی می رود، می بینم. همانجا نشستم و زانو هایم را بغل کردم. همهی این خاطرات بی وزن و همهی این دوست داشتنهای یکطرفه مثل طنابی دور گردنم میپیچد به هرجای بدنم فکر میکنم چیزی از آنجا کم میشود. دیگر نمیتوانم حریف اشکهایم شوم یکجوری باید این طناب ِ دور گردنم باز شود. آفتاب خانم گفته بود: « گریه کن، حتی شب تا صبح گریه کن اما سپیده دم تن خستهات را بچلان و روی رختآویز پهن کن تا هوا بخورد و روحت سبک شود.» حالتی داشتم اینکه نه دلم میخواست زخم گوشه ی لبش را ببینم و هم دلم میخواست سر به تنش نباشد. این حس ِ نفرتانگیز یک خیانت آشکارا به قلب ِهر دویمان است. و حالا از من میخواهند از همه چیز بگذرم و فراموش کنم، اما من، سایه نیستم! انسان هستم از گوشت و خون، که بعد از سالها زندگی با عشق باید میآمدم و خانهای را که با عشق و علاقه چیده بودم جمع کنم و همه وسیلههایش را با تمام خاطراتشان توی یک کامیون جا بدهم آن گلدان مینا کاری شده روی میزو حتی آن رو میزی که مادر بافته بود، تابلوی جنگل بامبو در ژاپن با درخت های زرد و مجسمه ها و عکس هایمان را ...و به خانه ی پدریام باز گردم. چرا که عشق بین ما محدود به زمان بود، یکی از ما یکجایی نتوانست ادامه دهد و چشم روی همهی آن روزهای با هم بودنمان بست و رفت. و حالا صد ها سایه در من ساکن شده اند:
یک سایهی بی وزن
یک سایهی تنها
یک سایهی دلتنگ
یک سایهی خسته
که هر ساعت یکی شان تیشه به تارو پودم میزند.