Health <- بازگشت

ربابه جان!/ نرگس کرمی

سایه‌ی زن از پله‌های سیمانی عمارت قدم به قدم پایین آمد و روی آخرین پله ایستاد. دورتا دور دیوار سنگچین عمارت با دو ردیف نخل بلند پوشیده بود. سایه‌ی سر به آسمان نگاه کرد. ابرها روی ماه می‌غلطیدند. جیر جیر مرغ‌های دریایی از دور در باد سردی که بین پیش نخل‌ها می‌پیچید، گم بود.

چراغ زرد رنگ یکی از اتاق‌های طبقه دوم روشن شد. سایه خود را در پناه یکی از دو ستون ورودی سرسرا پنهان کرد. صدای گریه‌ی نوزاد محوطه‌ی حیاط را پر کرد. دستش لرزید و چمدان مشکی روی زمین افتاد. نگاهش به سمت پنجره‌ی روشن چرخید‌. قطره‌های اشک روی سایه صورت چکید.

- دی رودم. ننه به قربون قد و بالات. عروس بشی الهی، خوشبخت بشی ....

گریه قطع شد و نور زرد رنگ پنجره به خاموشی رفت. شنل را سفت دور پیراهن چیت گلدارش پیچید و چمدان را برداشت. قلوه سنگهای حیاط زیر پاشنه‌ی پایش جا باز می‌کردند. پارس دو سگ دوبرمن سیاه که زنجیر قلاده شان گوشه‌ی انتهایی حیاط به زمین میخ شده بود، بلند شد. روی پاهایشان ایستاده بودند و زنجیر را می کشیدند، تا به سویش حمله کنند. سایه ی پاها لحظه ای میخکوب شد.

- خونه ات خراب ... چقه گفتم ای دوتا نیار. چه داریم که دزد بخواد بیاد.

سایه با سرعت به سمت در خروجی عمارت دوید. باد شور و چکنه گیس‌های بافته اش را به پشت سرش پرت می‌کرد. جرنگ جرنگ، خلخال‌ها روی سایه پای حنا بسته اش پایین و بالا می‌رفتند. جلوی در آهنی پر از پشکل‌های تازه بود. قوچی با طناب به میله‌ی آهنی در بسته شده بود و دسته‌ای یونجه کُپه کنارش نهاده بود. پوزه‌اش در پیاله ی رویی بود و آب می‌خورد.

- ها راست می گی! خیلی دلت سوخته ... قوچ به ای بزرگی گرفتی ... سی عزام ... بیشرف.

وهچیره نوزاد از پنجره، دوباره در محوطه پیچید و پشت سرش صدای جیغی که زود خفه شد. گردهای تاره از سمت نخلها در باد به سر و صورتش می‌پاشید و روی مینارش می‌نشست. انگشتهای حنا بسته‌اش از روی قفل آهنی در لیز خورد. قطره‌های عرق از پشت گردنش به روی شیار کمرش راه گرفت. گربه سیاهی بالای در چشمان سبزش را بُراق کرد.

- خوبت کردوم. سرویس زمرد عروسیم ندادمت. نهادمش پیش ننه، سی روز مبادا ... ها ارواح جدم ... روز مبادا.

رویِ سایه به سمت عمارت چرخید. پنجره‌های هر دو طبقه تاریک بود. فقط نور آبی رنگ تلویزیون از یکی از پنجره‌های طبقه اول به چشم می‌خورد. نگاهش اما روی آخرین پنجره‌ی طبقه ی دوم خیره ماند. کاکل به سری  روی تنه‌ی نخل می‌کوبید. قلوه سنگ‌ها زیر پاشنه ی پا پرت می‌شد و سایه‌ی پاها به سمت عمارت بر می‌گشت. سایه‌ی پا روی اولین پله‌ی سیمانی ایستاد و پاورچین بالا رفت. کُلون در را گرفت و هل داد. در چوبی با غیژه‌ای باز شد. بوی حلوای آردی از سمت آشپزخانه می‌آمد. قلیان در یک بشقاب ملامین کنار در آشپزخانه نهاده بود. از تلوزیون شروه‌ی بخشو، پخش می‌شد. پاهای لاغر و پرموی مرد از مبل آویزان بود و روی پوستهای تخمه آفتابگردان روی قالی، تند تکان تکان می‌خورد. فندک اتمی را که در دست داشت زیر لوله ی پایپ گرفته بود. انتهای لوله بین لبهای خشک و دندانهای زردش  قفل بود. هیکل لاغرو استخوانیش بین دودی کم رنگ و غبار مانند محصور بود. زیر پیراهنی کاپیتان چرک مرده به تنش زار می‌زد. انگشتهای لاغر استخوانیش روی شیشه‌ی پایپ می‌لرزید.

- خونه ات خراب کردی با ای زهر ماری. ما هم نابود کردی ... ها... امیدوارم که همی حالا سقط بشی.

سایه پا، روی پنجه آهسته آهسته از پشت سر مرد رد شد. بوی نا و عرق بدن، بینی‌اش را چین آورد.

گریه‌ی نوزاد از دالان طبقه دوم  می‌آمد. سایه انگشتهای ظریفش روی نردبان چوبی پوسیده پله، پله می لغزید بالا. به دنبال صدا به سمت اتاق آخر رفت. در آینه ی قدی ترک خورده ی انتهای راهرو سایه خودش را بر انداز کرد. نقطه نقطه های خالکوبی بالای ابرویش به سبزی تیره می زد، مینار گردیش را باز کرد و دوباره چند دور، دور سایه سرش پیچید و با سنجاقی که چند چشم زخم از آن آویران بود کنار گوش، سفتش کرد و از در نیمه باز اتاق داخل شد. صدای پیاپی تق تق فندک و کلمات نامفهوی که مرد تکرار می کرد تا اتاق می‌رسید.

سایه، روبروی قاب چوبی کوچک اتاق ایستاد. به عکس نزدیک شد و با لبخند زن، لبخند زد. سایه ی انگشت‌ها تصویر صورت نوزاد را نوازش کرد. صورت گرد و سفیدش می‌خندید. نوزاد موهای بافته‌ی مشکی زن را در چنگ گرفته بود. چشمان سورمه کشیده‌ی زن در عکس می‌درخشید. لبهای قلوه ایش سرخ بود و ردیف دندانهای سفیدش از پشت آنها پیدا بود.

چمدان را روی قالی لاکی رنگ کف اتاق گذاشت و کنار چمدان نشست. سایه ی دستها روی قفل چمدان به رعشه افتاده بود. قفل با تقه ای باز شد.

سایه می‌لرزید و تکه های بدن خودش و نوزاد را از چمدان بیرون کشید. اندامها هنوز گرم بودند و خونابه داشتند. سایه‌ی دستها تکه‌ها را کنار هم روی فرش می‌چید و قطعه‌های نوزاد را در بغل قطعه‌های خودش می‌گذاشت.

چشمها نبودند. سایه ی دستها در چمدان  سُرید. گیس بریده شده‌اش را از میان مایع گرم و غلیظ  چمدان بیرون کشید اما هر چه گشت چشمهایش پیدا نشد. چشمها نبودند. سایه ی دستها پستانش را دهان نوزاد گذاشت و صدای گریه قطع شد.

باد تندی پنجره را باز کرد و سرمه دان به بیرون پرت شد. تور سفید پرده مثل دامن پف دار عروس در باد ورم کرده و بالا آمد.

«شوفری تانکم خیلی خطرناکم      ای ربابه جون سیت بلالم.... »
- ها ... ها خطرناک بیدی و نفهمیدم ... بلال نبیدی ... بلالم کردی.

سایه‌ی رباب پنجره را بست و سایه ی نوزاد را با شنل دور کمرش، بست. چمدان را باز کف اتاق رها کرد. پایین رفت. مرد با چشمان سرخ گود افتاده و صورت بی روح و سفید گچی خیره به سقف بود و هر چند ثانیه یکبار فندک را خاموش روشن می کرد و پاهایش با رعشه ای ممتد تکان می خورد.

سایه گوشه‌ی حیاط قلیان را چاق کرد و به انتظار شبهای بعد که دوباره این راه را برود زیر درختهای نخل نشست و قلیان دود کرد.

۵اسفند ۱۴۰۲ بوشهر

------------------

*معنی برخی واژه ها:
پیش نخل: برگ درخت نخل

مینار گردی: شال نازکی که زنان جنوب دور سر می پیچند

کلون: قفل در چوبی

دی: مادر

رودم: عزیزم