تقدیم به دخترانم در گروه جنگجویان زیبا، به یاد اشکها و خنده ها
زاده شدم که معلم باشم. چه درسالهای اول دههی هشتاد، با بیست و پنج سال سن و به عنوان فعال زنان و چه زمانی که در میانهی دههی چهارم عمرم، شروع کردم به تدریس در دانشگاه، معلمی آرمانگرا بودم که درخانهاش باز بود به روی شاگردهایش، که میخواست پناه باشد برای تنهاییشان و مفری اگر نه برای رهایی، مجرایی شاید برای تنفس از سنت و قانونی که به بند کشیده بودشان و خانوادههایی که دردی اگر نبودند، با چهارچوبهایشان خانهها را برای دختران زندان کرده بودند.
در خانهام برای دختران جوان کلاسهای روایتنویسی برگزار میکردم، که مینوشتند تا آزاد شوند، برسنت و هژمونی خانواده و جامعه غلبه کنند، که ارزشهایی نو میخواستند و شیوهی زیستی نو. کسانی که پر شر وشور میامدند، بعضی فقط چند هفته، چرا که شوریدن بر باورها چنان سخت بود که مواجهه با آن را تاب نمیاوردند، بعضی چند ماه و اندکی چند سال مقیم هفتگی کلاسها میشدند و همراه کافه گردیها وشریک غم و شادیها. همیشه اما آخر داستان هر کدامشان، حسرتی با من میماند، دخترانم، آنها را اینطور مینامیدم، حتی بسیاری از آنها که سالها برای آزادی جنگیده بودند، در کوران زندگی تبدیل به مادرهای سنتیشان میشدند. جلوی چشمهایم ازدواج میکردند و جای حق طلاق مهریه میگرفتند، وارد روابط دودوتا چهار تای زندگی میشدند. شورشان را از دست میدادند. یادشان میرفت چقدر آرمان داشتند، یادشان میرفت روزگاری میخواستند طرحی نو دراندازند، نه که تقصیرخودشان باشد، سیستم یکسانگر با داس بیرحمش سر هر جوانهای که بر میآمد را بی رحمانه میبرید. فشارهای اقتصادی، خشونتی که لفاف عشق و خانواده و آبرو و حفظ احترام پوشیده بود، دخترهای مرا در جریان روزمرهی زندگی حل میکرد و با خود میبرد. آن اندکی که بازمیگشتند به دیداری، سایهای از دختران جنگندهی قبلی بودند، سایههایی ناشاد، که سرخوشی سنت شکنانهشان در اضافه کاری و قسط و وام خانه و ماشین و پرستیژ، در ساعتهای کاری زیاد و تقسیم ناعادلانهی کار در خانه و نگهداری از فرزندان، در ازدواج های ناشادی که بدون عشق و به اجبار در آن مانده بودند، گم شده بود. به زنجیرهایی که جامعه آبرو میخواند، چنان پیوند خورده بودند که خود را از زنجیر ها باز نمیشناختند. قهقهههای مبارزه جویانهشان، زنگ خندههای متین سنت زدگی مادرانشان، که قسم خورده بودند راهشان را دنبال نکنند را تداعی میکرد. از نگاه کردن در چشم هایم پرهیز میکردند، انگار میترسیدند برق ناامیدی را در نگاهم ببینند، شاید هم از دیدن تصویرشان در چشمهای من بود که میگریختند. من، درختی جوان بودم در پاییزی مداوم که عادت کرده بود به از دست دادن برگهایش در هجوم بیامان باد پاییز. همینقدر که میامدند، صرف امید به این که جرقهای میماند در ذهنشان برای مقاومت و شاید عصیانی رهایی بخش در آیندهای نامعلوم، همین که یادشان میماند جهان دیگری ممکن است، همین که خاطرهای داشتند از برگ سبز و رقصانی که زمانی بودند، برای من کافی بود. دل خوش کردم به همین دستاوردهای کوچک که همین هم در آن شوره زاری که میزیستیم برای من چیزی بود.
من همیشه یک آرمانگرا بودم، با رویای خیابان انقلابی که آزاد بود و پر از دفاتر احزاب و انجیاو ها، دانشگاه تهرانی که دیوار و نگهبان و حراستی نداشت و دانشجوهایی که روی چمنها یله میدادند و کتاب میخواندند و بحثهای سیاسی میکردند، با طنین سرودهای انقلابی و آزادی زنان از بند استثمار سنت و مذهب. و دخترهایم میامدند و میرفتند و من همیشه، آخر قصه که می رسید، تنها بودم....داستان من شبیه داستان تنهایی ابدی همهی آرمانگرایان بود در جامعهای تحت سلطهی دیکتاتوری سرکوبگر. داستانی که خانوادهام از سه نسل قبل آن را زیسته بودند. مبارزهای بیپایان، بیثمر نه، اما کمثمر، داستان جنگجوی تنهایی که آنقدر میجنگید تا از پا میفتاد...و داستان من، تراژدی خود ساختهی من ادامه داشت تا وقتی با آخرین نسل جوانان ایرانی، نسل زد، آشنا شدم. برای اولین بار فهمیدم که من، گمشده در هزارتوی دغدغههای روشنفکری آرمانگرایانهام، فراموش کرده بودم به آنچه واقعا دختران امروز ایران میخواهند گوش بدهم، یا اگر هم گوش دادهبودم، با گوشهای نقاد معلمی بود که خواستههایشان را خواستههایی سطحی میدانست و تلاش به تغییرش داشت. شاید این فقط باد پاییزی نبود که برگهای جوان من را میتاراند، خودم هم انگار با آن شیوهی تنزهطلبانهی زندگیم، با آن اخلاقیات نقادانهام، با آن مدل بیعیب و نقصی که میخواستم باشم و زندگی میکردم همدستش شده بودم.
وقتی استاد دانشگاه شدم، نسل زدیها دانشجوهایم بودند، اما وقتی سعی کردم روح آرمانگرایی را در آنان بدمم، چنانکه عادتم بود، آنها به تلاشهایم وقعی نگذاشتند، دانشجوهای من در دنیای آرمانی من که در آن سندیکا وجود داشت، جشن هشت مارس، فعالیت آزادانه در احزاب و ...، شریک نبودند. برای آنها زندگی و واقعیت بسیار عینیتر از من بود. طول کشید تا من بتوانم به این نسل نزدیک شوم. اما نزدیک شدن به آنها مرا بسیار عوض کرد. فهمیدم نسل زد، نسل تغییر شیوهی زیست در ایران است. آنها میخواهند آزاد و امن باشند. بتوانند بار و دیسکو بروند، با پارتنرشان زندگی کنند، کسی قضاوتشان نکند، شغل داشته باشند، هرچه میخواهند بپوشند، هرچه میخواهند بخورند، سفر بروند. برای نسل زد، چیزهایی از حق بر بدن که در نسلهای قبل ایران موضوع مبارزه بود مثل زندگی مشترک بدون قید ازدواج، بکارت، حقوق جامعهی الجیبیتیکیوپلاس و ...اصول بدیهی است.
من با نسل زد یاد گرفتم کنار احزاب و انجیاوها، بار و دیسکو را هم به تصویرم از خیابان انقلاب اضافه کنم، که دانشگاه رفتن و دانشجو بودن تنها راه جوانی کردن نباشد، یاد گرفتم جمعهای دوستانه و بحثها شاید نه روی چمنهای دانشگاه و توسط دانشجویان، که در باری همان نزدیکی و میان جمعی فارغ از استاتوس اجتماعی شکل بگیرد، یاد گرفتم که موضوع بحث، میتواند اصلا سیاست نباشد. یادگرفتن هرکدام از اینها برای من سخت بود، چون من دیگر فقط معلم نبودم، کنار آنها من شکل دیگری از زیست را می آموختم و می آموزم. من آموختم که برای ارتباط با این نسل، باید یاد بگیرم لذتهای زندگی را بشناسم. نسل زد باهوش است، میداند چه میخواهد و از بیان آنچه میخواهد ترسی ندارد. شاید خواستههای این نسل با تعاریف کلاسیک آرمانگرایانه نباشد، اما پای همین خواستهها سفت و سخت ایستادهاست.
دلیل این تغییر بزرگ در نگرش میان دو نسل پیاپی را نمیدانم، شاید دلیلش زاده شدن از مادرانی باشد که خواستند عصیان کنند و نتوانستند مثل همان دخترانی که دختران من بودند و در سنت و تاریخ گم شدند، اما راه بر فرزندانشان نبستند، شاید به خاطر جریان به النسبه آزاد اطلاعات و نزدیک شدن فرهنگ عمومی از طریق شبکههای اجتماعی جهانی باشد.
هر چه که هست، نسل زد با خودش و خواستههایش صادق است و از خودش اسطوره نمیسازد. با خودش تعارف ندارد، با بقیه هم تعارف ندارد. به جای ما که میجنگیدیم تا جهان را تغییر دهیم، انگار نسل زد کار خودش را میکند و از کنار جهانی که نمیخواهد تغییر کند میگذرد. مبارزهی این نسل از جنس مبارزهی مداوم و خستگی ناپذیر رودخانه است در بستری که سنگ را میشکافد.
نسل زد موسیقی خودش، صدای خودش و حرفهای خودش را دارد به آنها که نگاه میکنم، میبینم چطور برعکس نسلهای قبل، که تلاش میکردند ارزشهایشان را به جامعه ای که نمیخواست بفهمد، بفهمانند و برای آنها اعتبار در سیستم موجود کسب کنند، نسل زدی ها، در مواجهه با کسانی که زبانشان را نمیفهمند، شانه هایشان را بالا میاندازند، نگاهی آمیخته با تعجب به طرف میکنند و به راهشان ادامه میدهند. این نسل وقتش را در جنگهای بی حاصل تلف نمیکند. به نظرم میرسد انگار این نسل مانیفستهای نسلهای دیگر را زندگی میکند. به جای تغییر چهارچوبهای ایدئولوژیک، تغییر در شیوه ی زیست ایجاد میکند و این شکل نوین مبارزه که از قضا موفقیت های بسیاری کسب کرده است نشان داده که افراد در جوامعی با تنوع های فرهنگی، قومی و طبقاتی مثل ایران بر سر موضوعاتی چنین، در مقایسه با بحث های ایدئولوژیک، بسیار راحتتر به تعامل میرسند.
شناخت از این نسل، مفهوم مبارزه را برای من تغییر داد، یاد گرفتم کمی همراه باشم، آموختم از لذت ناشی از بازتولید اسطوره به سمت و سویی بسیار عینیتر بروم وهمراه آنان از شادیهای کوچک روزانه لبریز شوم. یاد گرفتم لذت بردن از زندگی مغایرتی با تلاش برای دنیای بهتر ندارد، برای آگاه بودن نباید لزوما درد کشید و تنها بود. بخش عمدهای از نسل جوان ایران، مثل نسل جوان اروپا و امریکا درگیر حال و لذت امروز است و اصلا چرا نباشد؟ چه کسی بر آرمانگرایی شهادتطلبانهی جوانان دههی شصت مهر ارزشمند میزند و بر ارزش مبارزه برای زیست امروز نسل زد خط بطلان میکشد؟ اصلا چه کسی شجاعت و شکل شجاعت را تعریف کرده است؟ چه کسی روش درست فعالیت اجتماعی را تعریف کرده است؟ من، شاهد ایستادگی این نسل در روزهای خیزش زن زندگی آزادی و پس از آن بوده ام، ما با هم از آزمون آتش روزهای سخت خیزش، ازاعدام ها وصدای تیر گذشتیم با هم برمرگ محمد حسینی و محسن شکاری اشک ریختیم. با هم به رییس بسیجی و حراستیهای احمق دانشگاه و ترفند هایشان خندیدیم. با هم رازهایمان را شریک شدیم. با هم بدون حجاب اجباری در خیابان راه رفتیم و با هرکسی که بهمان تذکر داد و متلک گفت سرشاخ شدیم. ما باهم پیمان خون بستیم.
من شاهد سماجتشان بر سر خواستهها و آنچه درست میپندارند، شاهد جنگاوری قهرمانانهشان درمواجهه رو در رو با گلوله، با اخراج، با تهدید بودهام و هرگز نسلی را ندیدهام که اینقدر بیقهرمانی کردن، قهرمان باشد، بی اینکه بخواهد، تلاش کند یا حتی بداند قهرمان باشد. بدون ادعا و حرف حجاب را برانداختند. بدون ادعا وحرف مفهوم درک متقابل و دوستی با هم را متحقق کردند، دست به دست هم جلوی هرچیزی که خلاف زندگی بود ایستادند و ایستاده اند.
شاید تنها ایرادشان این باشد که بر تاریخ نبرد پیش ازخود ناآگاهند، گویی عادت این نسل است که شروع همه چیز را از خود میبیند، انگار جنبش اجتماعی ایران از زمان خیزش زن زندگی آزادی شروع شده است و این نسل نخستین نسلی است که از آزادی و کرامت و حق انسان حرف زدهاست، شاید از جوانیشان باشد که نمیدانند اگر شجاعند، بخشی از شجاعت را مدیون پدر و مادری هستند که آنها را اینگونه بار آورده اند. اما واقعا تقصیری هم ندارند، آنها نمیدانند حقوقی که از اول داشته اند، باورهایی که دیفالت ذهنیشان است، دستاورد نبردهای مادرها و پدرهایشان است که جوانیشان را بر سر اولین حقوق فردی در خانوادههایشان گذاشتند. که زمانی نه چندان دور، درهمین خانهها تاریکی هوا معیار برگشتن دختران به خانه، داشتن دوست ازجنس مخالف تابویی غیر قابل شکستن، رابطه ی قبل از ازدواج گناهی نابخشودنی، همجنسگرایی عملی مهوع ومنحرف و رنگ کردن مونشانهی فساد اخلاقی بوده است.
اما واقعا جوانان این نسل چقدر در این نگاه مقصرند؟ رژیم سلطهگر، رژیم تفرقه بینداز و حکومت کن که انسانیترین مفاهیم مثل فمنیسم و برابری و آزادیخواهی را با تمام منابع مالی و گفتمانی خود به سخره میگیرد و تخطئه میکند، که تمام سابقهی هر نوع جنبش اجتماعی را از کلیهی کتابهای مدون و منابع موجود در زندگی روزمره حذف میکند، در تمام لحظات درقطع ارتباط انسانها، نسلها، گروهها و طبقات و...کوشیده است، تا آنجا که نسل جدید، آرمانگرایان قدیم را فناتیکهایی و واپس گرا و نسل قدیم، نسل جدید را بی بند وبار و بی آرمان میدانند.
رژیم اسلامی چهل و اندی سال تلاش کرد که ما یک ملت نباشیم، چرا که به عنوان ملتی واحد نمیتوانست ما را به بند بکشد، پس از ما هشتاد ملیون آدم تنها ساخت، هشتاد ملیون من، که منافع شخصیش را بر هفتادد و نه ملیون و نهصد و نود و نه هزار و….نفر دیگرارجحیت میداد. توزیع ناعادلانهی ثروت و قدرت بسیاری را به شکارچیان فرصت تبدیل کرد و ارتباط میان نسلها، مثل تمام ارتباطات انسانی دیگری که از ما یک ملت میساخت، درگذز زمان کمرنگ شد. ما کنشگران هم این میان بیتقصیر نبودیم، شاید باید تلاش بیشتری میکردیم، صدایمان را کمی عوض میکردیم، راههای جدیدی مییافتیم تا بتوانیم صدایمان را به صدای نسل زد پیوند بزنیم.
خیزش زن زندگی آزادی نخستین نقطهی عطف در تاریخ نیم قرن رژیم اسلامی است که درآن فرصتی بیهمتا پیش آمده است تا تفاوتها کنار گذاشته شود، که انسانها هم را انسان ببینند، که یاد بگیرند به هم گوش بدهند و همدیگر را نه به امید آنچه بالقوه در دیگری میبینند بلکه به دلیل انچه بالفعل است بپذیرند و دوست بدارند. شاید این یگانه شانس برای اتحاد ما باشد، اتحاد بر سر اصلی مشترک ورای ظاهر، هویت جنسیتی، تعاریف پیش ساخته، اتحادی که در آن انسان بودن و آزادی تنها ملاک است. ما باید راه تعریف کردن داستان نبردمان برای جوانهای خسته از مقاله های بند بند و متن های پرطمطراق را بیابیم. من تجربه کرده ام که آنها گوش میکنند و می آموزند، اما باید زبانشان را یاد بگیریم. فکرمیکنم هم نسل زد و هم نسل قدیم مبارزان راه آزادی باید بدانند پرچمی که در دست دارند، میراث دویست ساله ی قره العینی است که کشته شد تا از آزادی نگوید.
تجربه ی کار با نسل زد، تنه ی پیر مرا جوان و پربرگ و بار کرد و سایه انداخت بر خستگی و اندوه سالها. تجربهای که فکر میکنم با بسیاری از همنسلان مبارزم در این سالها در آن شریک بوده ام. نسل زد نسل امید است، نسل زندگی روز به روز، نسل لذت بردن از امروز است. نسل زد، آینده است و آینده قطعا از آن این نسل خواهد بود.
مارس ۲۰۲۵