ساعت یازده یک شب بهاری در فلوریدا بود. یکشنبه شب بود. در شب های دیگر، در این وقتها، دو ساعتی می شد که دیلیا جونز خوابید بود. دیلیا رختشور بود و دوشنبه صبح ها خیلی برایش اهمیت داشت. دیلیا رخت های کثیف را روز شنبه، بعد از تحویل رخت های شسته شده، جمع می کرد. او یک شنبه شب ها، بعد از کلیسا، رخت های سفید را جدا و خیس کرد. به این شکل، دیلیا تقریبا نیمی از فشار کار روز بعد خود را کم می کرد. او رخت های کثیفی را که به خانه آورده بود در سبد بزرگ رخت ها می گذاشت. اینجوری خیلی بهتر بود تا آنها را اینورو اونور کپه کند.
دیلیا کنار کوهی رخت، در کف آشپزخانه چمباتمه زده، آنها را در رنگهای مختلف دسته بندی و آهنگ غم انگیزی را زمزمه می کرد و به فکر شوهرش، سایکس، بود که با اسب و گاریش به کجا رفته بود.
یکباره، چیزی سیاه، دراز و بهم پیچیده روی پشتش ولو شد، لیز خورد و کنارش روی زمین افتاد. وحشتی وجودش را فرا گرفت. زانوانش ولو و دهانش خشک شدند. جوری که توان حرکت و فریاد زدن را از او گرفت. بعد شلاق چرمی بزرگ شوهرش را دید که رویش افتاده بود. شلاقی که دوست داشت وقت گاری سواری همراهش باشد.
به طرف در نگاه کرد و شوهرش را دید که از زور خنده دولا شده و به ترس و وحشت او می خندد. دیلیا سرش جیغ کشید. «سایکس، چرا منو اینجوری با شلاق می زنی؟ میدونی که منو می ترسونه! درست شکل ماره! تو میدونی من چقد از مارا میترسم.»
« اره که میدونم! برا همین زدم.» سایکس از سر شوق و شادی دستش را محکم به پایش زد که تقریبا او را به زمین زد.
«اگه تو اینقدر خری که از یه کرم خاکی و یه تیکه نخ می ترسی، برا من اصلا مهم نیست چقدر تو را بترسونم.»
«تو نباس این کار رو بکنی. خدا میدونه که این کار گناه داره. اینجوری من یک روز می افتم میمیرم از دست این کارای تو. راسی کجا رفته بودی با این حیوون من؟ من اونو بزرگ کردم. درست نیست ببریش بیرون و با این شلاق چرمی بزنیش.»
سایکس وارد اتاق شد و گفت: «راسی راسی که یه زنه کا کا سیاه مزاحمی هستی.» دیلیا برگشت سر کارش و جوابی به شوهرش نداد. «چن دفه بت گفتم که رخت و لباس این آدمای سفید را تو آن خونه نیار.»
او شلاقش را بلند کرد و به دیلیا نگاه کرد. دیلیا همچنان به کارش ادامه داد. رفت توی حیاط و با یک لگن بزرگ حلبی برگشت و آن را روی سکوی رختشویی گذاشت. دیلیا دید که سایکس دسته بندی رخت ها را به هم زده و آنها را قاطی کرده و جلوی راه او با خشم ایستاه و می خواهد بحث و جدل راه بیاندازد. اما دیلیا آرام از کنار او رد شد و دوباره به دسته بندی رختها پرداخت.
سایکس همانطور که کبریتی بر نیم شلوار مخمل کبریتی خود می کشید گفت «دفه بعد همه را ازین خونه میندازم بیرون.»
دیلیا نگاهش را از روی کارش بر نداشت و شانه های لاغر و تکیده اش بیش از بیش فرو افتادند. «سایکس من امشب دنبال دردسر نیستم، تازه از کلیسا خانه خدا به خونه برگشتم.» دیلیا گفت.
او با تمسخر خرخر کرد. « آره یکشنبه شب از اون کلیسا برمیگردی و میری سراغ اون رختا. ولی دروغگوی مزوری بیشتر نیستی. یکی از اون مومنای دعاخون، بعدش هم میای خونه رختای اون سفیدا را تو این روز مقدس می شوری.»
بعد سایکس، قبل از ترک اتاق، سفید ترین رختها را حسابی لگد مال کرد و آنها را به اطراف پراکند. زنش جیغ کوتاهی کشید و با سرعت آنها را دوباره جمع آوری کرد.
«سایکس بسه دیگه تو اونا را کثیف تر می کنی! چطوری کارا را تا روز شنبه تموم کنم، اگه از یکشنبه شروع نکنم؟»
«برا من فرقی نمیکنه تموم کنی یا نه. ببین، به خدا و چند تا بچه های محل گفتم من نمیزارم این کارا را تو این خونه بکنی. دیگه هم زر نزن وگرنه میزنم داغونت می کنم.»
صبر و تحمل معمول دیلیا، مثل سراندازی در وزش باد، به باد می رفت و به پایان می رسید. از جا بلند شد. با جثه ضعیف و کوچک و دست های خالی و پینه بسته اش، با جرات به جنگ غولی که روبراهش ایستاده بود رفت.
«ببین سایکس،حرف زیادی میزنی. پونزده ساله که با تو عروسی کردم. پونزده ساله که دارم رختشوری میکنم، عرق، عرق، عرق! کار و عرق، گریه و عرق، دعا و عرق!»
«اینا که میگی چه ربطی به من داره؟» سایکس با بی رحمی پرسید.
«به تو چه ربطی داره؟ سایکس با این لگن رختشوری ،من شکم تو را پر کردم، خیلی بیشتر از اونی که دستای تو کرده باشه. عرق و زحمت من پول این خونه را داده. پس تو بفهم که من میتونم تو این خونه کار کنم و عرق بریزم.»
دیلیا تابه آهنی را از روی اجاق بلند کرد و رو به روی او دافعانه قد علم کرد.
سایکس از این برخورد جا خورد. ترسید و بر خلاف همیشه دست روی او بلند نکرد.
دیلیا نفس زنان گفت: «حالا دیگه جرات نمی کنی پای اون زنیکه پیر سیاه دندون کج و مووجی را تو این خونه که با خون و عرق ساختم، باز کنی. تو پول هیچی رو تو این خونه ندادی. من تا آخر عمرم تو همین خونه میمونم.»
«خبه، بتره منو بیشتر از این عصبانی نکنی وگرنه زودتر از اونی که فکر کنی از اینجا میندازنت بیرون. از دستت خسه شدم و نمیدونم بات چیکار کنم. ای خدا چقد من از زنای لاغرو بدم میاد.»
سایکس کمی حیرت از رفتار تازه دیلیا، از در زد بیرون و آن را محکم به هم زد. نگفت کجا می رود، اما دیلیا بخوبی می دانست که او تا دم دمای صبح بر نخواهد گشت. بعد از تمام شدن کارش، رفت که بخوابد اما تا مدتها خواب به چشمانش نمی رفت. اوضاع و احوال شکل حادی به خود گرفته بود.
دراز کشیده به سختی هایی که طی پانزده سال، مسیر زندگی مشترکش را آلوده کرده بود، فکر می کرد. هیچ تصویری از خوشی نمی دید. مدتها بود که همه چیز، مثل گلی در شوره زار، شوره زاری که از قلبش سرچشمه می گرفت، پژمرده شده بود. اشکهایش، عرق هایش، خونش. دیلیا با عشق پیوند زده بود و سایکس با شهوت تن گوشت آلود. هنوز یکسال نشده بود، سفرهای پی در پی او به اورلاندو را به یاد آورد؛ همه مزدش را می برد و با جیب خالی بر می گشت. آن وقتها جوان و شاداب بود. اما حالا بدنش ناموزون و کارکرده، دستهایش زمخت؛ دیلیا خود را بهم پیچید مثل توپی ناجور در میان رختخوابی نرم. برای امیدواری به عشق دیر شده بود. اگر بره تا ی هم نبود، یکی دیگر پیدا می شد. فرقی که بره تا با دیگران داشت در گستاخی او بود. به غیر خانه اش، برای هر چیز دیگری دیر شده بود. دیلیا این خانه را، با تک تک گل و گیاهش، برای پیری خود ساخته بود. خیلی دوستش داشت، خیلی.
قبل از آنکه به خواب رود صدای خود را شنید که می گفت «باشه هر چه شیطان روی پشتش داره، روزی به زیر شکمش میرسد. دیر یا زود، سایکس، مثل بقیه، آنچه کاشته را درو خواهد کرد.» از آن به بعد دیلیا می توانست سنگر معنوی محکمی در برابر شوهرش بسازد که او را از آزار و اذیت وی در امان نگه دارد. به خواب رفت و خوابید تا وقتی که سایکس پایش را لگد کرد و گستاخانه لحاف را از رویش کشید.
«هی، به منم لحاف بده، پاتم بذار طرف خودت! باید بزنم تو دهنت برا اون مایتابه ای که رو من بلند کردی.»
دیلیا جوابی نداد. خودش را کنار کشید. بی تفاوتی پیروزمندانه ای نسبت به هر آنچه سایکس هست و کرده است.
مثل همیشه، هفته ی پر کارو زحمتی برای دیلیا بود. شنبه بود و دیلیا با کره اسب کوچکش در راه تحویل و جمع آوری رختها بود.
روز داغی در اواخر جولای بود. مردان ده در ایوان جو کلارک با شلختگی مشغول جویدن نی نیشکر بودند و حتی، تفاله های آن را، مثل همیشه، به بیرون تف نمی کردند. بلکه می گذاشتند آنها از دهانشان ولو شده روی ایوان بریزد. در این هوای داغ حتی حرف زدن هم سخت شده بود.
با پیدا شدن سروکله کره اسب ژولیده در پیچ جاده، جیم مرچنت گفت: «دیلیا جونز داره میاد.» لگن زنگ زده پر بود از سبدهایی با رختهای ترو تمیز.
«آره » جو لیندسی پاسخ داد. «گرم یا سرد، بارانی یا آفتابی، مثل هفته های پشت هم، دیلیا اونا را هر شنبه میاره، تحویل میده و جمع میکنه.»
مواس گفت: «باس این کار رو بکنه، اگه میخواد زنده بمونه. سایکس جونز حتی اندازه یه گلوله و باروتی که خرجش کنی نمی ارزه. نه برا دیلیا، اصلا.»
والتر توماس هم اضافه کرد: «آره حتما همینطوره. خیلی پیر شده اینجوری. وقتی اونو گرفت دختر قشنگ سر حالی بود. من خودم باش عروسی میکردم اگه اون زودتر نگرفته بودش.»
دیلیا همانطور که از مقابل این مردان میگذشت سری تکان داد.
«زن را خیلی بزنی داغونش میکنی. اندازه کشتن سه تا زن تا حالا کتکش زده، چه برسه به بیریخت کردنش.» اللی زا موزلی گفت: من نمیفمم سایکس چه جوری میتونه با اون خرسه سیاه چربالو بخوابه. قسم به خدا که اون کاکا سیا نمی تونس دسش رو به یه پاپاسی که من پارسال از در عقب بیرون انداختم بزنه.»
«یارو چاقه، این طوری میتونه. اون همیشه دیوونه زنای چاق بوده.» مرچنت گفت. اگه می تونست قبلا همچین زنی را پیدا کنه، از مدتا قبل مشغول شده بود. بتون گفتم که قبلا دور و ور زن من می گشت و براش سبد تنقلات باغش را میاورد؟ یسیر، زن من، بش گفت اونا را برگردونه خونه چون دیلیا روی اون لگن رختشوری داره زحمت میکشه و به نظرش اونجا همه چیز مزه ی عرق و کف صابون میده. دلم میخواس اونجا گیرش میوردم. خشتکشو همانجا به آتیش میکشیدم، میفرسادمش پی کارش.»
والتر توماس هم گفت:«منم میدونم این کاره ست. هر زنی رد میشه، نیشش باز میشه. اما با این حال، اون برا تور کردن زنش مجبور شد خیلی کوتاه بیاد و خودش را کوچیک کنه. دیلیا زن قشنگی، مثل یه توله سگ ناز و ملوس، بود. این داستان پونزده سال قبله. اون میترسه که مبادا زنش را از دست بده. زنش باس وادارش میکرد از وظیفه شوهریش کم نزاره. هیچوقت اینطوری فکر نکردن.»
«باس قانون و مقرراتی باشه برا همچین آدمی. یارو عرضه هیچ کاری نداره» لیندسی گفت.
کلارک برای اولین بار دهان گشود: «تو این دنیا همچی قانونی نیست که مردی را سر به راه و نجیب نگه داره، اگه خودش جلو جلو این خاصیت را نداشته باشه. خیلی مردا زناشون را مثله یه تیکه نی شکر میجووند. اولش قلنبه، آبدار و شییرینند. اما اونا فشار میدن و خرد میکنند، فشار میدن و خرد میکنند، می چلوونند تا قطره آخر لذت. وقتی خیالشون راحت میشه، که اونا خشک شدن، عینا مثل تفاله نیشکر. بعد میندازنشون بیرون. وقتی این کارو میکنند، میدونند دارند چه میکنند. از خودشون بدشون میاد، اما میکنند و میکنند تا از زن چیزی باقی نمیمونه. بعدش از زنه بدشون میاد که اینجوری چلیده شده. اینجوری تفاله میشن.»
«ما باید سایکس و اون زنیکه ولگرد را ببریم تو باتلاق لیک هاول، اونجا بخوابینمشون تا مچاله بشند و صداشون ببره. اون همیشه یه سیاه پررو از خود راضی بوده، اما از وقتی اون زن سفیده که از شمال اومده بود بهش یاد داد پشت رُل بشینه پرروتر هم شده که زنده بمونه. بهتره راحتش کنیم.»
صدای تایید خفه ای در ایوان پیچید. اما هوای داغ داشت حال همه آنها را برای حرف می گرفت.
الایزا موزلی شروع کرد سر به سر جو کلارک بگذارد. «جو، بیا دیگه، یه هندونه برا مشتریات ببر. سخته مونه تواین هوا داغ. گرما حسابی ما رو گرفته.»
والتر توماس هم طرف موزلی را گرفت و گفت: «راس مگه جو. هندونه همونه که منم میخوام تا از شر این حال و هوا راحت بشم. بیا دیگه جون جو، ما مشتریای دائم تو هستیم. خیلی وقته بهمون نرسیدی. من از اون هندونه های دراز و خوشمزه فلوریدایی میخوام.»
جو با تشر جواب داد: «پول میخواد، هر کدوم ۲۰ سنت برا یه قاچ هندونه بدین. خودم هم یه قاچ میخوام. هی، همه بفرما. چاقو قصابیمو میدم بهتون.»
همه پولشان را دادند و هندوانه بزرگ را آوردند وسط. در همین لحظه سایکس و بره تا رسیدند. سکوتی سنگین حاکم بر ایوان و هندوانه به کنار گذاشته شد.
مرچنت ضامن چاقویش را پراند و به طرف در دکان رفت.
«جو، یه برش گوشت خوک شور و یک پوند قهوه میخوام، اصلا یادم رفت امروز شنبه هست. باید برم خونه.» بیشتر مردها هم رفتند.
سایکس داشت با خوشحالی برای بره تا سفارش می داد. درست همین موقع، دیلیا در راه برگشت به خانه، از آنجا میگذشت. سایکس خوشحال شد که دیلیا آنها را دید.
«عزیزم، هر چی میخوای بخر. جو صبر کن. دو تا بطری آب با طعم توت فرنگی. یک کوارت پودر نخود فرنگی بوداده و یه بسته آدامس هم بهش بده.»
سایکس به بره تا نشان می داد که این جا خانه اوست و اگر بخواهد می تواند آنجا بماند. سپس آنها دکان را ترک کردند.
بعد از اینکه آنها رفتند، مرد ها دوباره به دکان برگشتند و از هندوانه ی خود لذت بردند.
لیندسی پرسید: « سایکس، دیگه، این زنه را از کجا پیدا کرد؟»
«ازاپوپکا. باید از شر بعضیا راحت میشدن و اون هم رفت. شکل هیچی نیست به جز یه عالمه گوشت که روش مو در اومده.»
دییو کارتر هم گفت: «بلده چطوری بیاد و جاش رو پیدا کنه. وقتی میخواد بخنده، نصف دهنش را تا بناگوش باز میکنه. حتی تمساح های فرتوت و وامونده لیک بل هم نمیتونند اینقدر دهنشون را باز کنن.»
سه ماه بود که بره تا به این شهر آمده بود. سایکس اجاره اتاقش در دلا لوییس، تنها جایی که قبولش کرده بودند، را میداد. سایکس اغلب او را به وینتر پارک برای «رقص» می برد. سایکس اغلب به او میگفت که او بزرگترین مرد ایالت است.
«پیرزنه را میندازی بیرون. اون خونه کوچولوی قدیمی مال تو میشه. همه چیز اونجا مال منه و مال تو میشه. من از زنای اوستخونی بدم میاد. وای که تو چقد توپول موپول هستی! هر چه بخوای بهت میدم. اینجا شهر منه و تو میتونی اونو داشته باشی.
در این ماه ها، دیلیا باره ها جاده گتسمانی و صخره های کالواری را با زانوانی فرسوده از کار، به سختی پیموده بود. تلاش میکرد از دهکده ها و هر کجا مردم جمع میشدند دوری کند. کوری و کری بهتر بود. اما بره تا، با آمدن درب خانه ی دیلیا و صدا کردن سایکس به بیرون خانه، همه را بهم ریخت.
دیلیا و سایکس بدون وقفه با هم دعوا میکردند. در سکوت می خورند و می خوابیدند. دو سه بار، دیلیا سعی کرد روی خوش نشان دهد. اما هر دفعه با کراهت روبرو میشد. کاملا روشن بود که پُلها فرو ریخته اند.
خورشید جولای به اوت رسیده بود. گرما همانند میلیونها تیر سوزنده به زمین می خورد و هر چیز زنده ای روی زمین را با نفس داغش می سوزاند؛ علفها پژمرده، برگها خشک، مارها در لانه های خود کور و آدمها و سگها عصبانی. روز های سوزان!
روزی دیلیا به خانه آمد و سایکس را دید که جلویش ایستاده است. کمی تامل کرد، بعد بدون آنکه حرفی بزند راه افتاد برود داخل. سایکس جوری در چهارچوب در آشپزخانه ایستاده بود که دیلیا می بایستی یا از زیر بازویش رد شود، یا از او بخواهد کنار برود. اما سایکس راهش را بسته بود. دیلیا دید کنار پله ها یک جعبه ی صابون هست. فکر کرد سایکس باید آن را آورده باشد ولی توجه خاصی نکرد و سعی کرد از زیر بازویش رد شود که ناگهان سایکس، خنده کنان، او را به عقب هل داد.
«دیلیا نگاه کن. یه چیزی برات آوردم!»
دیلیا نزدیک بود بیافتد روی جعبه که داخل جعبه را دید و نزدیک بود از حال برود.
«سایک، سایک، خدای من! این مار زنگی را از اینجا ببر. باید این کار رو بکنی. وای یا حضرت عیسی، رحم کن.»
«من اصلا و ابدا همچین کاری نمی کنم. راستش اینه که من هیچ کاری باش ندارم تا بمیره. برا تو هم هیچ فایده ای نداره که هوار راه بندازی که مثلا از این مار ترسیدی. تا وقتی زنده اس اینجا میمونه. منو نیش نمیزنه. من بلدم باش چیکار کنم. نیشش را هم برای گزیدن اون پای اوستخونی تو به زحمت نمیندازه.»
«نه سایک، این را نزار اینجا بمونه، من خیلی ازش میترسم. تو میدونی من از یه کرم خاکی هم می ترسم، چه برسه به این مار به این گندگی که من تا بحال ندیده بودم. بکشش سایک، خواهش میکنم. »
«از من نخوا کاری برات بکنم. روتو زیاد نکن. نه، نمی کشمش. اون خیلی از تو بهتره. مار خوبیه به جهنم که کسی ازش خوشش نمیاد.»
بزودی اهالی دهکده خبردار شدند که سایکس ماری گرفته و آمدند آنجا پرس و جویی بکنند.
توماس پرسید: «سایکس چه جوری این مار زنگی ۶ فوتی را گرفتی ؟»
«شکمش پره قورباغه اس، برا همین نمیتونه تکون بخوره. این جوری! راحته! من میدونم چطوری با مارا کار کنم. مارگیر خوبیم، اهه، کم چیزی نیست. اگه بخوام میتونم روزی یکی بگیرم.»
«چیزی که لازم داره یه چوگان کت و کلفته که محکم بزنی به سرش. این بهترین کاریه که باس با یه مار زنگی بکنی.»
«نه والت، اینطوری نیست. تو این الماس سیاه را مثل من نمی شناسی.» این پاسخی بود که سایکس با غروری در صدایش داد.
اهالی ده با نظر والتر موافق بودند. اما مار آنجا ماند. جعبه اش کنار در آشپزخانه با یک توری آهنی پوشیده بود. دو سه روز گذشت و قورباغه ها هضم شده بودند و مار به جنب و جوش آمده بود. با شنیدن هر حرکتی در آشپزخانه و حیاط تکان میخورد. روزی دیلیا که از پله های آشپزخانه پایین می آمد دندانهای تیز و سفید گچی مار را دید که مثل خنجری خمیده به دور توری آهنی روی جعبه حلقه شده اند. اما دیلیا، این بار بر خلاف دفعات پیش از خیره شده به مار پرهیز نکرد. او مدت زیادی، با غیظ و عصبانیت که هر لحظه خونین تر میشد، به موجودی نگریست که موجب عذاب او شده بود.
آن شب سایکس که به خانه آمد و سر میز نشست، دیلیا موضوع را مطرح کرد.
«سایکس، ازت میخوام تو این مار رو از این جا ببری. تو به من گشنگی دادی اما من با تو ساختم، منو زدی بازم با تو کنار اومدم، اما تو با آوردن این آفت وجودم را به آتش کشیده ای.»
قبل از پاسخگویی، سایکس برای خود یک فنجان قهوه ریخت و با آرامش نوشید.
«مثل اینکه برا من اصلا مهمه تو چه حالی داری. تا وقتی من بخوام اون ماره اینجا میمونه. در مورد کتک زدن هم بهت بگم تا وقتی تو این طرفای من هستی، همینه که هست.»
دیلیا بشقابش را کنار زد، از سر میز بلند شد و به آرامی گفت:«سایکس از تو متنفرم. همون قد که یه روزی دوستت داشتم حالا ازت متنفرم. کشیدم و کشیدم و تحمل کردم تا به حلقومم رسید. برا همین از کلیسا کاغذ گرفتم و عضو وودریج شدم که با تو هم کلیسا نباشم. اصلا نمیخوام تو را دور و بر خودم ببینم. تا دلت میخواد با اون زنیکه بخواب، اما دیگه تو این خونه پیدات نشه. کاریش نمیتونم بکنم، از تو بدم میاد.»
سایکس حیرت زده، در حالی که لقمه بزرگ نان ذرت و سبزیجات از دهانش به بیرون می افتاد، نمی دانست چگونه خود را جمع و جور کرده پاسخگوی دیلیا باشد.
«خوب، خوشمه که از من بدت میاد. من ام از دس تو که همش اینورا ولی خسته ام. اصلا نمی خوامت. به گردن نخ نمای خودت یک نگاهی بکن، و با اون دست و پای اوستخونیت که میتونی هر مردی را باش جر بدی. مثل یه عروسک بچه شیطانی هستی. بیشتر از اونی که من از تو بدم میاد، تو نمیتونی از من بدت بیاد. سالهاست که از تو نفرت دارم.»
«حیوون پیر سیاه تو هیچی نیستی به غیر از یه مشت پوست چروکیده، با دو تا گوش دراز دو طرف کله ات مثل بالهای لاشخور. خیالت راحت باشه من از خونه ام هیچ جا نمیرم. اگ یک بار دیگه دس رو من بلند کنی ، یه راست میرم سراغ پلیس ( آدم سفیدا)، آقای من! کاسه ی صبرم لبریز شده.» بدون کمترین ترس، دیلیا این حرفها را به زبان آورد. سایکس هم که همچنان تهدید می کرد بدون آنکه تهدیدش را عملی کند، از خانه بیرون رفت.
آن شب سایکس کلا به خانه برنگشت و روز بعد، که یکشنبه بود، دیلیا خوشحال که مجبور به جنگ و جدل نیست، گاریش را به کره اسبش بست و راهی وودریج در چهار مایلی شد.
دیلیا تا مراسم شبانه -ضیافت عشق- که مراسمی گرم و روحانی بود در آنجا ماند. در راه بازگشت با احساساتی رقیق، غرق در خود به زندگی مشترکش فکر می کرد و می خواند:
«رود جردن، تیره و سرد
آرامشی ست برای تن، نه برای روح
من میخواهم در ارامش از این رود گذر کنم»
دیلیا از انبار به سمت درب آشپزخانه رفت و ایستاد.»
«شیطان پیر چی شده خفه خون گرفتی، تکون نمیخوری؟» دیلیا رو به جعبه مار کرد و گفت. سکوت کامل- دیلیا وارد خانه شد امید تازه ای در دلش شکفت. شاید تهدید رفتن پیش پلیس سایکس را ترسانده بود. شاید پشیمان شده بود. پانزده سال سرکوب و بدبختی دیلیا را به جایی رسانده بود، که همواره در تلاش یافتن راه چاره ای برای مصایبش بود.
دیلیا رفت طرف اجاق تا از جعبه کبریت، کبریتی بردارد. فقط یکی باقی مانده بود.
«این کاکا سیا هیچی که روزی دستگیرش بشه را، باقی نمیزاره. عوضش هر چه من تو این خونه میارم را نصفه خالی میکنه. اون زنیکه را هم آورده تو خونه ی من.»
هیچکس مثل یک زن نمیتواند از قبل بداند، حتی قبل از آن که کبریت را زده باشد! دیلیا کبریت را زد و یکباره خشمی دیگر وجودش را در بر گرفت.
لگن ها را به داخل آورده بود تا رخت های سفید را خیس کند. فکر کرد این بار به جای آنکه سبد بزرگ رختها را بیرون بیاورد، خودش به اتاق خواب رفته، آنها را آنجا دسته بندی کند. چراغ گلدانی را برداشت و به اتاق خواب رفت. اتاق کوچکی بود و سبد بزرگ رختها پایین تخت آهنی خودنمایی میکرد. دیلیا می توانست روی تخت بنشیند، کمی استراحت کند و همزمان از میان لابلای ستونهای آهنی تخت، کارش را انجام دهد.
«من میخواهم در آرامش از این رود گذر کنم.» دیلیا دوباره میخواند. او به « ضیافت عشق» فکر می کرد؛ روحیه آن ضیافت دیلیا را دوباره فرا گرفته بود. او خوش و سرحال در سبد را بلند کرد. اما ناگهان وحشت زده و لرزان به طرف در پرید. مار توی سبد رخت ها بود. اول با تنبلی تکانی خورد، اما با بالا و پایین پریدن وحشت زده و دور و بر خود چرخیدن دیلیا، به تندی خودش را مچاله کرد. دیلیا مار را دید که با زیبایی ناخوشایندی از سبد بیرون و روی تخت رفت. دیلیا چراغ را برداشت و با سرعت به آشپزخانه دوید. با حرکت در، چراغ خاموش شد، تاریکی بر وحشت دیلیا افزود. قبل از آن که فکر کند و چراغ را جایی بگذارد، به تاریکی حیاط دوید و در را پشت سرش بست. او حتی روی زمین هم احساس امنیت نمی کرد پس خود به بالای تل علوفه ها کشید.
آنجا ساعتی یا بیشتر دراز کشید و با خود پریشان گویی میکرد.
بالاخره آرام گرفت و توانست افکارش را منسجم کند. و حالا، خشونتی سرد و خونین وجودش را درهم پیچید. ساعتها گذشت. زمانی برای بازنگری درونی خود، زمانی هم برای برگشت به گذشته و سپس هر دو با هم. و بعد از آن آرامشی ناخوشایند.
«من هر کار درستی تونستم کردم. خدا خودش میدونه که اینجوری همه چیز خرابه، تقصیر من نیست.»
خوابش برد، خوابی پریشان. بیدار که شد آسمان ابری و گرفته بود. صدای بلند طبل مانندی شنیده میشد. نگاهی به بیرون انداخت. سایکس کنار تل هیزم ها جعبه ای با روکش تور آهنی را می شکست.
او با عجله به طرف در آشپزخانه رفت. اما چند دقیقه ای قبل از ورود و چند دقیقه ای بعد، پیش از آنکه در را پشت سرش ببندد، آنجا ایستاد.
آسمانِ گرفته باز میشد. دیلیا از بالای تل علوفه ها، بدون ترس، پایین آمد و در زیر پنجره ی اتاق خواب خمیده ایستاد. کرکره ها که شب بسته شده بودند، روشنایی سحر را به درون راه نمی دادند. اما از دیوار ها نازک هر صدایی را می توانستی بشنوی.
«یعنی اون شیطان بیدار شده؟» با شنیدن غزغز عجیبی که از داخل خانه میآمد، دیلیا با خود فکر کرد. صدایی که برای هر جنگلبانی توهمی بیش نمی بود. ماری که این صدا را در بیاورد، جادوگر صداست. غزغز از راست، از چپ، جلو، عقب، نزدیک، زیر پا، همه جا! اما کجا؟ بدا به حال کسی که اشتباه کند، مگر اینکه خود را برای آخر کار آماده کرده باشد. بعضا هم بدون غزغز کردن کار را تمام می کند.
داخل خانه، سایکس صدایی نشنیده بود. وقتی در تاریکی سعی کرد جعبه کبریت را پیدا کند دستش به در قابلمه خورد و آن را به زمین انداخت. در جیبش کبریت نداشت. همه را در خانه بره تا مصرف کرده بود.
مار که زیر اجاق خوابیده بود بیدار شد. سایکس با جهش سریعی خود را به اتاق خواب انداخت. سرش که با جین گرم شده بود داشت هشیار میشد.
با خود گفت:« خدای من! کاش میتونستم چراغ را روشن کنم.» صدای غزغز لحظه ای متوقف شد. او سر جایش فلج ایستاده بود. به نظر می رسید مار هم منتظر است.
سایکس وقتی صدای غزغز را دوباره، نزدیکتر، درست زیر پایش شنید، زیر لب گفت: «کاش چراغ داشتم! فکر میکردم اون باس خیلی بد حال باشه.» توان تفکر سایکس زایل شد و به غریزه ذاتی روی تخت پرید.»
در خارج از خانه، دیلیا صدای فریادی شنید که شبیه صدای شامپانزه، یک گوریل زخمی بود. فریاد ترس و وحشت مردی خشمگین که ابداً به صدای انسان نمی ماند.
از داخل، صدای بهم ریختگی، فریادهای حیوانی و جنب و جوش گاه وبیگاه خزنده شنیده میشد. کرکره وحشیانه از پنجره کنده شد، دست تیره رنگ حجیمی چوب دسته کرکره پنجره را کند. مدتی بعد صدای غزغز مار به یکباره قطع شد. صدای ضربه های سخت و سنگینی به کف اتاق شنیده میشد. دیلیا همه را از پشت پنجره، جایی که ایستاده بود، دید و شنید و حالش آشفته شد. خودش را روی گلهای باغچه انداخت و به خاک خنک کشاند که حالش بهتر شود.
آنجا افتاده بود. صدای نومید سایکس را، مثل صدای کسی که انتظار پاسخی نداشت، می شنید: «دیلیا، دیلیا.» آفتاب بالا می آمد و او صدا میکرد. دیلیا نمی توانست تکان بخورد، پاهایش کرخ شده بودند. دیلیا از جایش تکان نخورد. سایکس صدا می کرد و آفتاب بالاتر می آمد. دیلیا صدایش را شنید که می گفت: « خدای من، خدای بهشتی من!» صدای سایکس را می شنید که تلو تلو می خورد. از روی باغچه بلند شد. آفتاب گرمی می تابید. به در که نزدیک شد صدای او را شنید که امیدوارانه می گفت: «دیلیا تویی؟ صدای ترا می شنوم؟»
به در که رسید، سایکس را روی چهار دست و پا دید. او تا جایی که می توانست، یکی دو اینچ، خود را به جلو کشید. گردن به شدت متورم و تنها چشم باز و امیدوار او را دید. حس ترحمی وجود دیلیا را گرفت تا نگاه سایکس را از لگن هایی که نمی بایستی، نمیتواند ندیده باشد، ببیند، برگرداند. او چراغ را میدید. اورلاندو و دکترهایش خیلی از آنجا دور بودند. دیلیا به سختی نزدیک درخت چینابری شد و در گرمای فزاینده به انتظار ماند. او میدانست که رود خنک به آرامی می گذرد تا چشمی را که میداند دیلیا چه میدانست، ببندد.
*زورا نیل هرستون متولد ۷ ژانویهٔ ۱۸۹۱ است. او در ۲۸ ژانویهٔ ۱۹۶۰ فوت کرد. او رمان نویس، نویسندهٔ داستان های کوتاه، توده شناس و انسان شناس آفریقایی- آمریکایی بود. شهرت او برای رمانها و مجموعههای فولکلوری است که مبین فرهنگ آفریقایی – آمریکایی هستند. از او چهار رمان و بیش از ۵۰ داستان کوتاه، نمایشنامه و مقالات منتشر شدهاست.
مارس ۲۰۲۴