شنها هم زیر پایم را خالی می کنند و فرو می نشینند در دل هم. طاقی های زیر بازار دست به دست هم داده اند که راهیم کنند. فقط جای ننه خالی است که آب را پشت سرم بریزد.
کسی نیست روشنایی بپاشد به دل شنزار، لرزه ای به دلم میافتد که مبادا برگشتی در کار نباشد دلم جا بماند همین جا، توی همین خراب شده.
چادر رنگ باخته ننه را به سر کشیده ام که کسی نداند دختر چشم بادامی محله شاهپسند میرود پی بختش، پی آرامش.
دیروز که لیموها را از مادرشان جدا میکردم و به دل سبد میسپردم، میدانستم ماندن بیفایده است و باید رفت. زن همسایه از بالای دیوار سرک کشید و گفت: آسمان همه جا همین رنگ است.
دروغ میگفت، خودم دیده بودم عکسهایی که دایی از آن ور آبها فرستاده بود، آسمانش نور داشت و زندگی، نه تیره و کدر پر از غبار عینهو دل غمزده محله مان.
دیروز که چادر ننه را از صندوق قدیمی جستم، وقتی کشیدمش بیرون بوی شرجی دریا پیچید داخل دالان. صدای مرغ دریای میآمد بالای سرم. دویدم بیرون هر چه چشم گرداندم در آسمان مرغی نبود. برگشتم داخل اتاق نمور ته ایوان، چادر را تا زدم و زیر لباسم نهادم مبادا اصغر ببیند.
اینبار فرق دارد. ننه به خوابم آمده است. خاله صفی میگفت: خواب فامیل ما شگون دارد. هر وقت خواب فامیل پدرت گور به گورت را دیدی صدقه یادت نرود. وای از روزی که یکی از ما به خوابت بیاید، زندگی روی خوشش را نشان داده است. بعد روی پاهاش میزد و با بغض نگاهم میکرد و زیر لب میگفت: بمیرن سیت که بی ننه بزرگ شدی.
بقیه حرفش را میخورد، آب دماغش را با گوشه مینارش پاک میکرد و به قلیان پک میزد.
کوچه عجیب خلوت شده است. چادر ننه را روی صورتم کشیده ام. فقط جلوی پاهایم را میبینم. اگر کسی بداند منم که دل به کوچه زدهام که بروم از این محله، روزگارم سیاه است. اصغر را صدا میکنند مبادا جمعه شبهایشان بی صور و ساط بماند.
از کنار خانه عمو حیدر که رد میشوم، پر چادرم میگیرد به بوته گلهای زرد و سرخ شاهپسند، همان گلهای که عمو حیدر عاشقان است و اسم محلهمان را بخاطر گلهای زرد و قرمز گذاشته کوچه شاهپسند.
دیروز که اصغر باز از بو و بخور شیشه دیوانه شده بود و با قمهاش دنبالم میکرد که چرا به مشتری روی خوش نشان ندادهام، زن همسایه آمد بالای دیوار به داد و هوار و اصغر را فراری داد داخل اتاقش.
از پله های چوبی که به دیوار تکیه داده ام بالا رفتم و روی دیوار نشستم. خودش گفته بود که هر وقت اصغر هوش و حواسش جا نبود و خواست گوش تا گوش سرم را ببرد از همین پله ها بالا بروم و فرار کنم به خانه شان. دهانش را نزدیک گوشم آورد و یواشی بی آنکه اصغر بفهمد گفت: دختر غمباد میگیری، شنیدهام جوشانده شاهپسند خوب است، از عمو حیدر بگیر بلکم دلت آرام بگیرد. چند روز پیش هم جلوی نانوایی گفته بود: دختر مگر از جانت سیر شدهای، فرار کن.
راست میگفت...
میخواهم بروم بلکم برسم به دریا همانجا که ننه را ننه بزرگ پس انداخت روی خاکش، همانجایی که خاله صفی هر وقت حرفش را میزند اشک میپیچد داخل کاسه چشمانش.
شنیدم چند روز پیش یک لنج تنها تنهای گم شد در دل دریا، با خودم گفتم: مو چیم از لنج کمتره میرم، خودمو گم و کور میکنم تو همون دریایی که همه ازش حرف میزنن…
همینکه اصغر نعشه شد افتاد گوشه اتاق. گفتم : الان وقتشه، مگه چند بار ننه آدم به خوابش میاد…
یواشی رفتم پشت در قفل را انداختم. چادر را سر کردم و زدم به دل کوچه. کاش خاله صفی بود و میدید دارم، میروم پی بختم.
آن روزی که آمد برا خداحافظی گفت: بمیروم سیت که نه ننه دیدی نه بوا... تا دندون جلوت تنجه زد، بدبخت خواهروم از غصه بوای قرمساقت دق کرد. او بواتم، ابوالفضل بزنه به کمرش نه خدا میشناخت نه پیغمبر. صب تا شوم زهرماری میخورد و عربده میکشید. التماسش کردم ای دختره بده به مو بزرگ کونم. او وقت بوات چه جوابوم داد: مگه بوا نداره، مگه بی کس و کاره بدوم دست تو او شوهر بی غیرتت.
و بعدش هی میزد رو دو تا پاهایش، نگاهش را ازمن میدزدید، مبادا غصه چشمایش شره کند داخل قلبم.
خاله کجایی که ببینی، دخترت دارد میرود پی بختش. دارد میرود از این محله. میخواهد برود بزند به دریا، دریا خاله صفی...
کاش اسم من را هم میگذاشتند دریا نه مروارید. خاله من هم عینهو خودت بزرگ شدهام.
۲۸ فوریه ۲۰۲۴ کانادا